صفحات

درد بي‌درمان


نقش پزشك در اساسي‌ترين نياز بشر يعني تداوم بقا بر كسي پوشيده نيست. اين نوشته سر آن ندارد كه نهاد پزشكي را خدشه دار كند. بلكه بر آن است باب گفتگو درباره‌ي هاله‌ي تقدسي را باز كند كه منشاء فساد يا سوء استفاده است.  
در كلاس‌هاي آغازين سالهاي ابتدايي دوران تحصيل اغلب پرسشي كليشه‌اي از جانب معلمان درباره‌ي شغل آينده‌ وجود داشت. حسرت به دل ماندم كه جز پزشكي و مهندسي ديگر تخصص‌هاي علوم جديد هم ميان ميوه‌ها به حساب آيد. فيلترينگ رشته‌اي ورود به دبيرستان در آن سالها، منشا نهادي اين ذهنيات را آشكار كرد: آنان كه نمرات كمتر داشتند صلاحيت تحصيل در رشته‌‌هاي منتهي به پزشكي يا مهندسي را ندارند. لذا بين هنر و اقتصاد بايد شير يا خط بياندازند؛ دو رشته‌ي ظاهراً بي حاصل و بي تاثير كه تحصيل در آن نيازي به عقل درست و حسابي نداشت. چند سال بعد كه با نيازهاي حياتي جامعه و بيماري‌هاي فرهنگي آن‌ آشنا شدم، خبط آن دوران را بخشيدم. اما روزي مكالمه‌اي بين دو شهروند تحصيلكرده آن احساس را دوباره زنده كرد و حيات ريشه‌دار آن گمان ابلهانه مبهوتم كرد: «... نه از اين دكترهاي الكي، منظورم پزشكي است ». اين ميزان خودشيفتگي و عدم آگاهي از اهميت ديگر رشته‌هاي تخصصي حقيقتاً نوبري بود در نهاد ارجمند دانشگاه.
رشته‌ي پزشكي در ميان صدها رشته‌ي علمي تقريباً تنها رشته‌‌ ايست كه در فرهنگ جهان سومي ما ايرانيان ساحتي مقدس دارد و عاملان آن به اندازه‌ي قديسان و روحانيون عاري از انگيزه‌هاي شيطاني و خطاهاي انساني فرض مي‌شوند. چرا؟ شايد نياز مبرم و گاه حياتي ما به اين افراد. شايد عجز ما از درك اين علم. شايد هم همه‌ي اينها به علاوه‌ي پيشينه‌ي فرهنگي ما. اما آيا در ‌گسيختگي اخلاقي دنياي امروز دليلي بر باور به حقانيت اين اسطوره‌ وجود دارد؟
شايد برخي دوست نداشته باشند نامش را كاسبكاري بگذاريم اما كم نيستند تجربه‌هايي كه نشان مي دهد برخي از عوامل درمان در حوزه‌ي پزشكي رفتارهايي به غايت كاسبكارانه دارند. از ايجاد نگراني‌هاي بي‌مورد برخي پزشكان براي مهم جلوه دادن كار خود گرفته تا تجويزهاي نالازم ، روش‌هاي درماني مدت دار ، «اين نسخه را هم امتحان كن بيار نتيجه را ببينم» همه و همه نشانه هاي آزاردهنده‌اي هستند از بي‌اخلاقي‌هاي معمول كه در هر صنف ديگري نيز يافت مي‌شود.
چند سال پيش وقتي براي معضلِ خرابي زودرس دندانهاي پسر دوساله‌ام به دندانپزشك متخصص مراجعه كردم با شكل حاد اين پديده مواجه شدم - رفتار اقتصادي با مقوله‌ي درمان. اول اختلاف نظر فاحش در اقدامات و ضرورت‌ انجام آن. دوم بيش از صد در صد اختلاف در صورتحساب خدمات يكسان. سوم عدم ارائه‌ي هيچ تضمين حتي شفاهي براي رفع قطعي معضل. چهارم اولويت بخشيدن به كسب و كار خويش بيش از ملاحظات مرتبط با سلامت بيمار. اين پديده شباهت بسيار زيادي به خريد‌هاي روزمره‌ي ما از ميوه فروشي سر كوچه دارد (در مثل مناقشه نيست). اگر هندوانه شما كال و تو زرد از آب درآمد انتخاب خودتان بوده و ربطي به فروشنده ندارد. اينكه شما قصد نداريد در دنياي شانس و اقبال زندگي كنيد امري است مرتبط به غير.
يك پزشك خوش انصاف در منطقه‌اي ندار ظاهراً براي راحتي مراجعه كنندگان، قسمتي از بنگاه درماني‌اش را به امور تزريقات اختصاص داده بود. در اثر ملاحظات منبعي آگاه ( داروخانه) معلوم گرديد كه عدم تناسب دارو‌ها مربوط به خالي نماندن تخت تزريقات است.
فرض بر اينست كه يك داروي مشخص در عين وجود توليد كننده‌هاي متفاوت، اثر درماني ثابتي داشته باشد اما چنين نيست. تجربه‌هاي متعددي در نقض اين فرض وجود دارد. در خوشبينانه ترين حالت، دارو اثر درماني لازم را ندارد اما ماجرا به اينجا ختم نمي شود. تجربه‌ي برخي از مصرف‌كنندگان نشان مي‌دهد كه جايگزين كردن بِرند توليد‌ي مشكلات مضاعفي را بوجود مي‌آورد.
مراوده‌ي اقتصادي برخي از پزشكان و مسئولين داروخانه محدود به تجويزهاي بي‌مورد و خارج از نياز نيست بلكه به داروهاي نزديك به انقضاي تاريخ و اصطلاحاً بادكرده هم مربوط مي‌شود. گاه تجويز عمل‌هاي غير ضرور و ارجاع بيماران به بيمارستان هاي خاص بيش از آنكه به وضعيت درماني بيماران مربوط باشد به ميزان سهام پزشك مرتبط است. رونق جراحي‌هاي غيرقانوني در شرايط و محل‌هاي نامناسب تنها خبر از افت و خيز در معادلات فرهنگي ندارد بلكه از سواستفاده‌ي شارلاطان‌هاي ظاهرالصلاه از بازار بي‌تعرفه نيز خبر مي‌دهد. اضطرار بيمار (بخوانيد در دام بلا افتاده) در قبال امر رسواگر او را مجبور مي‌كند به هر ميزان هزينه و هر شرايطي تن در دهد. در اين ميان بازار سياه محصولات اصلاح بكارت و داروهاي تاريخ گذشته‌ي سقط جنين نيز خودنمايي مي‌كنند. علي الخصوص براي افرادي كه براي گذر از جهل فرهنگي‌ به ناصرخسرو پناه مي‌برند.
ميزان تقاضا در مصرف داروهاي مربوط به لاغري و زيبايي از حجم تبليغات آنها در شبكه‌هاي ماهواره‌اي عيان است. چشم حسودان كور. اما اين ميزان مبادله‌ي زير‌ميزي خالي از ضمانت‌هاي رسمي، در عين حال، خبر از آشفته بازاري مي‌دهد كه مصرف كنندگان متضمن رونق آن هستند. شايد لازم باشد بخشي از انتقاد را متوجه مصرف كننده‌ي نامسئول كنيم تا نهاد‌هاي نظارتي.
چندي پيش در اخباري تكان دهنده آشكار گرديد كه گرگي روان نژند در لباس پزشك طعمه‌هاي خود را روي يونيت دندان‌پزشكي بي‌هوش مي‌كرده و ماوقعِ بهره‌كشي جنسي را نيز از طريق دوربيني ثبت مي‌كرده كه تضميني براي عدم دادخواهي از سوي قربانيان باشد. اين مكانيسم -يعني نگراني از حفظ آبرو- تا زماني كه يكي از قربانيان خرق عادت كرده و ماجرا را از دريچه جرم بنگرد ، همچنان كارش را به خوبي انجام مي داده است. آيا قربانياني كه لب فرو بستند مسئول انتشار و تداوم اين جرم نبودند؟

شهد خيال


اي كاش اينجا بدون من چنين مي‌شد. اين جمله تكميل عبارتي است كه نام فيلم را در بر مي‌گيرد. اين جمله جوهره‌ي پيامي را نيز تشكيل مي‌دهد كه سينماي مورد اشاره سعي در انتقال آن دارد. خيال روزنه‌اي است به قلب واقعيت؛ قلب در معناي تغيير. انسان همواره آرزو داشته است كه بر واقعيت غلبه كند. از نقوش غارهاي آلتاميرا گرفته تا تخيلات داوينچي و سينماي امروز، غلبه بر محدوديت‌هاي زندگي واقعي همواره بستر توليد خيال بوده و هست. شايد بتوان گفت خيال زايشگاه‌ هنر است. فرويد از منظر تحليل روان شناختي تلاش كرد نشان دهد كه محدوده‌هاي زندگي واقعي چقدر در توليد رويا و محتواي آن تاثيرگذارند. هرآنچه را كه در واقعيت به وقوعش ميل داريم در رويا به شكلي تغيير يافته و با منطقي رويايي ظاهر مي‌شود. آرزوي رهايي از بندِ محدوديت ها تقريباً دغدغه‌ي همه‌ي انسان‌هايي بوده و هست كه به نحوي با محدوديت‌هاي زندگي واقعي دست و پنجه نرم مي‌كنند. از تلاش براي بقاي انسان‌هاي اوليه تا اميد به برقراري صلح براي هستندگان امروز. همه در آرزوي رسيدن به چيزي مطلوبتر خيال‌پردازي كرده‌ايم.
فيلم درخشان « اينجا بدون من» تراژدي‌يي است در ستايش خيال. خيالي كه از ديوارهاي واقعيت عبور مي‌كند و به زيبايي‌ها  يا زشتي‌هاي عواطف ما تحقق مي‌بخشد. ما هريك در زندگي روزمره مكرراً زماني را در اين انديشه مي‌گذرانيم كه كاش مسير واقعيت تغيير مي‌كرد و به شرايطي رهنمون مي‌شد كه همواره ارزويش را داشته‌ايم. اما واقعيت سر سختي خود را نيز مكرراً گوشزد ميكند و تلخي محدوديت‌ها و انعطاف ناپذيري قوانينش را بي‌درنگ يادآور مي‌شود. اينجاست كه خيال‌ به نجات مي‌آيد. ما با خيال به آرزو‌هاي خود جامه عمل مي‌پوشانيم و روح آزرده از زخم‌هاي واقعيت را مجال مي‌بخشيم. مجالي براي پرواز سبكبال. مجالي براي آسايش و بي‌وزني. براي تجربه‌ي لذت.
شايد خيال مكانيسمي است كه روح آزرده ي ما را فرصت تعادل مي‌بخشد، مانع از گسيختگي روانمان مي‌شود و به ادامه‌ي زندگي اميدوارمان مي‌كند. «اينجا بدون من» درامي است با پايان خوش. اما اين پايان خوش، پاياني واقعي براي قصه‌ي نقل شده نيست. بلكه پاياني است آگاهي بخش. پاياني است در دفاع و ستايش فيلمهايي كه پايانِ دلپذير را به تلخي واقعيت ترجيح مي‌دهند. پاياني كه مي‌گويد زندگي به اميد نياز دارد، به شادي و به اين احساس كه بتوان انتظار داشت جريان روزمره‌ي زندگي گاهي قوانين خود را رها ‌كرده و به عالم آرزوها نزديك شود. پاياني كه بدون چاشني خيال هضمش سخت و گاه ناممكن است.
«اينجا بدون من» سينمايي است در توصيف ارزش‌هاي خيال.  اين فيلم با شيوه‌ي روايتگري حرفه‌اي و تكنيك هاي تصويري قابل تحسين‌اش تلاش مي‌كند آگاهي فيلم ديدن را به بيننده گوشزد كند. تلاش مي‌كند بگويد تنها در اينجاست (سينما) كه ناممكن‌ها به ممكن بدل مي‌شود و آرزوها تحقق مي‌يابد. تنها اينجاست كه چشيدن طعم لذت دقايقي رخ مي‌نمايد و ما را غرق شادي ورضايت از بودن مي‌كند. اينجاست كه ما درخت اميد را آبياري مي‌كنيم و براي ورود به سرابي ديگر تن به غبار مي‌دهيم. اينجاست كه براي زندگي تصاويري زيبا نقش مي‌كنيم. و اينجاست كه جهان را آنگونه كه مي‌خوهيم تصوير مي‌كنيم. پس بيايد وجودش را ارج نهيم.

بچه‌هاي ديروز و امروز


«مادر من زن چهارم پدرم بود». در مسیر عبور هر روزه ام پارک کوچکی هست که آفتاب دلچسب زمستان پیرمرد های بازنشسته را برای گپ زدن و گرم شدن روی صندلی های آهنی پارك، گردِ هم می آورد. همیشه با سرعتي زياد از کنارشان می گذشتم اما این جمله ی طنین انداز که با سکوت حضار نیز همراه بود باعث شد اندکی سرعتم را کم کنم و گوینده ی کلام را در بين آن چند نفر بيابم. نمی دانم در آن لحظه چه چیز باعث شد گوینده ی آن جمله را جستجو کنم، اما اکنون که می اندیشم احتمالاً بیش از هر چیز دانستن نوع احساسات گوينده برایم مهم بود. باید تامل می کردم و می دیدم جمله ی مورد نظر در چه بافتی از كلام بیان شده بود. شاید صرفاً شاهدی بود بر مدعایي یا نقض استدلال کسی دیگر. چهره ی مرد که از مسیر نگاه دیگران او را شناختم، چیزی از احساس غم، حسرت یا نفرت در خود نداشت. کاملاً آرام و بدون احساس، همانند یک مجسمه. با این همه جمله‌ي گفته شده به تنهايي چنان محتوای آزاردهنده ای داشت که شکاف عمیقی در افکارم ایجاد کرد و تا انتهاي روز چندين بار به ياد او و غم بزرگي كه پشت اين جمله‌ي ساده بود افتادم. با در نظر گرفتن آمار، احتمالات و محاسبات ساده مي‌توانستم حدس بزنم كه آن پیرمرد لااقل بايد فرزند هشتم پدرش باشد. نمی دانم که تامین معاش این خانواده ی لااقل ده نفره اجازه برخورداری از موهبت پدر بودن را به پدر او می داده است یا نه. اما می توانم با درصدی از اطمینان بگویم در بهترین حالت میزان توجه و محبت يك هشتمي که او مي‌توانست به هر يك از فرزندانش ارزاني دارد، برای پروردن یک انسانِ -از لحاظ روان شناختی- سالم کافی نیست. تلاش می کنم به خود بقبولانم که شرایط اجتماعی و اقتصادی آنقدر متفاوت بوده است که نتوان نظری چنین قطعی اعلام کرد، اما دانسته هایم و تجربه‌ي کودکی‌ام امكان عدم قضاوت را از من مي‌گيرد. انحطاط تک فرزندی دنیای مدرن هم چندان قابل دفاع نيست. توجه بي حد و حصر ، سرويس‌هاي نالازم و... آسیب های غیرقابل جبرانی را بر كودكان دنياي جديد تحمیل می کند که آنها را هر روز بيشتر از ديروز به سمت تنهايي و دلزدگي از جمع مي‌كشاند. در خانواده های پرجمعیت قدیم خبری از اين معضلات نبود، اما رقابت در ماراتن محبت، خلا روان شناختی عميقي به فرزندان تحمیل می کرد که نامش هر چه باشد نتيجه‌اش بهتر از اين يكي نبود. کاش می شد موازنه ای منطقی تری بین امروز و دیروز برقرار کرد.

از شام غريبان تا چهارشنبه سوري


عادتي به شبگردي ندارم. خاصه اينكه شهر، شهر مرده‌اي است و شادي جمعی تقریباً از حیات آن رخت بربسته. شادي‌هاي فرمایشی اين شهر نيز آنقدر مصنوعی و غيرواقعي است كه آدمی را تشویق نمی کند  سر از پنجره‌ بيرون آری و هوای دود‌زده را کنار زنی تا بر احوال شهر نظر کنی. اما آن شب پديده‌اي دیگر بود. به ضرورتِ گذر، شاهد آن بودم که چلچراغي از شمع درختان را آذین کرده بود و آرایش جذاب شعله‌ها هوش از سر می‌برد. انگار نه انگار که شهرِ ماتم‌زده تا چند ساعت پیش در تب احتضار تاریخي‌اش هذیان می‌گفت. انگار ناگهان خونی دیگر در رگهای اين شهر مرده به جریان افتاده بود. مساجد و سقاخانه‌ها، یگانه ميزبان ضيافتِ شمع‌های شام غریبان، اکنون جای خود را به پياده‌روها ، میادین و هر گوشه كناري حتي تنه‌ي درختان داده بودند. رقص شعله‌ها با طرح‌هاي تازه و دلفريب روشنايي مليحي به تاريكي شب بخشيده بود. هنرمندان جوان با جديتی خاص در تكاپوي ايجاد تركيبي نو از نور و تاریکی بودند تا شايد توقف رهگذران را بيشتر و توجه هم سلکان را جلب‌تر كنند. شادي و لذتي پنهان در وجودشان موج مي‌زد، اما آرام بودند و بی‌صدا. چه اتفاقي در حال وقوع بود؟ روشی نو در اظهار همدردی !؟ ظهورقالب های جدید از سنت‌های کهن ؟ هم آری و هم نه . پسران و دختران با ظاهري آراسته و لباس‌هايي نه چندان غم آلود، «خوشا نظربازيا كه تو آغاز مي‌كني». چكمه‌هاي چرمين و گيسوان درخشان، شمع‌هاي سوزان و رقص نگاه‌ها. توصيف اين احساس سخت است : تمنا و سركوب. آنان سرشار از لذتي مبهم بودند اما محتسبی درونی آنها را به خودداری وا‌مي داشت. گويي نيازي روان‌شناختي از اعماق تاريخ سربرآورده و اکنون در ممنوع‌ترین آیین‌ها خودنمایی می‌کند.
این روزها عواطفی متضاد در انواع گردهمایی‌های برخاسته از سنت خودنمایی می‌کند. شله زردپزان‌ها و آش‌پزان‌هایی که در اجتماعات کوچک خانوادگی رونق دارد مبدل به آیینی گوارا و شب نشینی های لذت بخش شده است. بی منت دعوت و دلخوری، جمعی دور هم گرد می آیند و ساعاتی را بیرون از قواعد سخت میهمانی های آپارتمانی به گپ و گفت می نشینند. گویی نیازهای عمیق روان شناختی از ورای قالب های نامتعادل فرهنگِ سخت‌گیر راه خروج خود را در جایی یافته‌اند که علیرغم محتوای متضاد، ملات باهم بودن و احساس گم شدن در جمع، جملگی مهیاست. این نیازها آنقدر عمیق‌اند و ضروری، که سلطه‌ي احساسی آیین ها را در خود مستحیل می‌کنند.
چند سالی است که نظام وقت تلاش می کند آييني به وسعت چهارشنبه سوری را از رسميت انداخته يا به بهانه‌ی خطرات احتمالی از میان بردارد، اما موفق نیست. حكومت هر چه بر حاکمیت خود اصرار می ورزد جوانان شادي طلب و خوكردگان اين سنت بر وجوه ممنوع‌تر گردهمایی خویش می افزایند. پریدن از آتش و ترقه بازی های معمول به رقص و پایکوبی های خیابانی مبدل گشته است و گاه اختلاط غیرهمجنس ها امان از منزه طلبان بریده است. جوانان هویت جستجوگر خویش را در این حضور به اثبات مي‌رسانند و نيازشان به ابراز وجود را با كوفتن بر طبل مخالفت و جسارت به نمايش ميگذارند. تمرد جوانان و اصرار بر پیگیری این آیین، نشانه‌ای است آشكار بر خلائي روانشناختي، که باید دید و انديشيد. نادیده گرفتن این نیاز و مبارزه با آن جز مخالف خوانی و هدايت آن در قالب‌هاي كنترل ناپذيرتر، ره به جایی نخواهد داشت. اگر بتوانيم بپذیریم که شادی جمعی همانند غمگساري  يك نياز عميق بشري است، آنگاه خواهيم توانست با شکیبایی بیشتر بر نظم جمعي تكيه كنيم و از بروز ناخواسته ها بپرهیزیم. ابتكار عمل تا زماني در دست ماست كه نياز‌هاي جامعه‌ي خود را بشناسيم و به آنها پاسخ گوييم. زمان كافي و ضرورت‌هاي بسیار نيازمند است تا رفتاري به سنت بدل شود و زماني درازتر و ضرورت‌هايي پيچيده‌تر مي‌خواهد تا سنتي از ميان برچيده شود. مي‌توان از ظرفيت‌هاي روانشناختي سنت‌هاي كهن بهره جست و مرز عاطفي آنها را حفظ كرد. حذف يكي بر موجوديت عاطفي و كاركرد اجتماعي آن ديگري لطمه خواهد زد.

فیسبوک در خدمت دموکراسی


مهمترین چیزی که رسانه های جدید مثل اینترنت را بطور اعم و شبکه هایی مثل فیسبوک را بطور اخص از رسانه های سنتی مثل روزنامه جدا می کند اینست که رسانه های جدید به جهت ماهیت ساختاری دارای قدرت تعاملی هستند و امکان گفتگو در آنها نقش اساسی را بازی می کند. یعنی دریافت کننده ی پیام تنها شنونده ی پیام نیست و در صورت تمایل می تواند به سادگی و در همان موقعیت، بدون صرف انرژی اظهار نظر کند یا به تولید خبر بپردازد. می شود گفت در این رسانه ها نقش خبررسانی تا حدود زیادی به نفع جنبه ی تعامل و گفتگو کمرنگ شده است. البته رسانه های قبلی نیز تلاش کرده اند با تغییر شکل، خود را بیشتر به رسانه های جدید نزدیک کنند اما همچنان به لحاظ زیربنای تکنولوژیک یکطرفه فرض می شوند. دنیای رسانه های جدید دنیای دیگری است. شما می توانید مستقل از هر گونه سرمایه گذاری اقتصادی یا تامین زیرساخت های اداری و یا پیش بینی منابع تولیدی، یا بی نیاز از نفوذ در شبکه های خبری، هر زمان که خواستید بالقوه تبدیل به یک منتشر کننده ی خبر شوید و آنرا از طریق این ابزار رسانه ای به گوش دوستان یا کسانی که علاقمند به شنیدن صدای شما هستند، برسانید. و مهمتر اینکه هر پیشنهاد، انتقاد یا اظهار نظری را بی فوت وقت یا بی تحریف دریافت کنید. به نظر من این امکان نمی توانست بوجود آید مگر آنکه پیشتر، بوجودآورندگان فیسبوک در زمینه ای رشد کرده باشند که راه های دستیابی به دموکراسی بخشی از دغدغه ی اندیشه ورزان آن بوده باشد. در حقیقت دغدغه ی آزادی بیان و روح دموکراتیک حاکم بر اذهان مدرن مهمترین زیربنای ارزشی بوجودآورنده ی مدیای جدید است.

چرا تیراژ چاپ کتاب در ایران پایین است


کسانی که  دستی در آتش چاپ و نشر دارند می دانند که تیراژ بالا در چاپ کتاب برابر است با قیمت تمام شده ی پایین و محصول نهایی ارزان. لذا در یک وضعیت عادی که گستره ی نیاز قابل پیش بینی باشد عقل اقتصادی حکم می کند که تیراژ تولید در ماکزیمم ظرفیت تنظیم گردد تا محصول نهایی با توان خرید افراد بیشتری نسبت یابد. اما در ایران شرایط طور دیگری است. حتی ناشران قدرتمند نیز که بازار پخش را قبضه کرده اند ترجیح می دهند حداقل تیراژ را برای چاپ کتاب انتخاب کنند. چرا؟
سیستم نظارتی ایران مدتی است توانسته درج تاریخ تولید و انقضا و قیمت را برای مواد خوراکی و تاحدودی هم برای مواد شیمیایی خراب شونده اجبار کند. این محدودیت برای دیگر کالاها که احتمال فسادشان نیست، موضوعیت ندارد یا جدی گرفته نمی شود. اما کتاب می شود گفت قاعده جالبی دارد. دولت نظارتی بر میزان قیمت ندارد و ناشر آزاد است هر قیمتی که مناسب می داند برای محصولش تعیین کند. اما درج این قیمت اجباری است و پس از انتشار امکان تغییر آن نیست. هیچ کتابی بدون قیمت و اطلاعات دقیق نشر، اجازه پخش پیدا نمی کند. حتی کتاب هایی که از طرف ارگان های غیراقتصادی به شکل حمایتی منتشر می شوند نیز یا باید قیمت داشته باشند و یا باید عبارت «غیرقابل فروش» در شناسنامه ی آنها درج شود. البته این دقت و نظارت سخت گیرانه از بابتی منشا خیر است، چراکه دانش مکتوب نظم و طبقه بندی تاریخی می یابد و اطلاعات دقیق اجتماعی از خود به جای می گذارد. اما مشکلاتی هم ببار می آورد. شرایط اقتصادی در ایران دارای ثبات نیست و قیمت مواد اولیه بطور مداوم در حال نوسان است (نوسان اینجا در سرعت بالا رفتن است ) . لذا کتابی که با قیمت و خدمات امروز به چاپ می رسد سال بعد ممکن نیست با قیمت مشابه تهیه گردد. در چنین وضعیتی اگر پروژه ی نشر کتاب در طول یکسال به فروش تبدیل نشد به معنای ضرر است. ضرر از دو جنبه یکی آنکه سرمایه ی بکار گرفته بازنگشته است، دوم اینکه ارزش سرمایه ی مانده در انبار روز به روز در حال سقوط است. این ضرر دوم برای صنوف دیگر اغلب موضوعیت ندارد چراکه افزایش هر نوع قیمتی به معنی فروش با قیمت بالاتر است. اما کتاب باید با قیمت درج شده به فروش برسد. مخدوش کردن قیمت سلامت اخلاقی فروشنده و ناشر را تهدید می کند و از جانب خریدار امکان همدلی ندارد. لذا ناشر در چنبره ی ارزیابی های چندوجهی مجبور است سرمایه ی اقتصادی خود را اولاً به کتابی اختصاص دهد که پیش بینی فروش در جامعه ی کتاب نخوان ایران را داشته باشد. دوم تیراژی را انتخاب کند که هزینه های ثابت سرشکن بر محصول واحد، قیمت تمام شده را به بیرون از توان خرید کتابخوان نبرد. و سوم بتواند تیراژ مورد نظر را در طول یکسال از انبار خود خارج کند. اینچنین است که تیراژ 1000 و 1200جلد در جامعه ی 70 میلیونی می شود تیراژ معمول.