صفحات

آيا جنايت در راه عشق مضموني متناقض نيست؟

اخيراً اخبار تلخي در رسانه‌ها پخش شد كه بسياري را متحّير كرد. شخصي در يك نزاع خياباني شخصي ديگر را مجروح كرد و زمان طولاني بالاي سر مجروح پاسباني داد تا كسي كمكش نكند و بميرد. براي درك بهتر ماجرا آدرس مربوط به گزارش واقعه‌ آورده مي‌شود:
http://www.ayandenews.com/news/19983/
اين واقعه از ابعاد مختلفي مثل عملكرد نامطلوب پليس، واكنش غيرانساني مردم و غيره پرداخته شده است. اما من علاقمندم در راستاي نوشته‌ي قبلي‌ام كه به روابط ميان‌فردي انسان‌ها مربوط مي‌شود درباره‌ي اين موضوع سخن بگويم. سالها پيش فيلمي ديدم كه تقريباً همه چيز آن از يادم رفته و فقط بخشي از روايت معنادار آن در خاطرم مانده است. شخصيت قوي‌هيكل فيلم كه به نوعي بزن‌بهادر محله‌اي شناخته‌ مي‌شد وقتي آگاه شد كه دختر مورد علاقه‌اش دل در گرو كسي ديگر دارد بي‌آختيار نشست و بي‌اختيار گريست. نه ضربه شصت خود را به رقيب عشقي‌اش نشان داد و نه با تهديد و زور سعي كرد حريمي جنسي به شيوه‌ي پيشاتاريخي براي خود دست و پا كند. او مي‌دانست كه در اين معادله محبت نقش بازي مي‌كند نه زور بازو. اين تفاوت عميق فرهنگي در نگرش غربيان( لااقل شكل ايده‌آل آن در فيلم‌ها) با نگرش غالب در فرهنگ‌ خودي مرا به شدت مجذوب كرد. در فرهنگ ما معشوق كالايي فرض مي‌شود كه بدست آوردن يا حفظ آن موضوعي مرتبط با خودش نيست بلكه بايد دست ديگران را از آن كوتاه كرد يا در بهترين حالت او را بدست آورد. اين ديدگاه را كه آنرا تصامحاً سندرم مالكيت جنسي مي‌توان ناميد، گاه معشوق را موجودي دست‌نيافتني قلمداد كرده و در عشق پنهان او زندگي خود را مي‌سوزاند و گاه جايگاه انساني و شخصيت مدارانه براي او قائل نيست، او را كالايي انگاشته و براي بدست آوردن او حتي به ترفند‌هاي غيرانساني و مخرب نيز متوسل مي‌شود. هر دو سوي اين ديدگاه به يك ميزان از درك انسانيت و حقوق انساني بدور است. وقتي ما براي يك شخص جايگاه انساني معادل با خود قائليم به اندازه اختيار و حق انتخاب خودمان به او هم حق انتخاب و اختيار مي‌دهيم. اما نگاه مردسالار جامعه‌ي ما در عمل چنين نمي‌كند. از مداخله‌ي والدين در انتخاب همسر براي فرزندان دختر گرفته تا اسيدپاشي پسران ناكام در عشق، همه‌ نشانه‌ي به رسميت نشناختن حقوق انساني زنان در پي‌جويي عواطف‌ و سلايق‌شان است. در اين فرهنگ عشق يك فرآيند دو طرفه يا توافق ميان‌فردي نيست. ما بي‌دليل، بي‌توافق و در يك نگاه عاشق مي‌شويم. بيراه نيست اگر بگويم با غريزه عاشق مي‌شويم. احتمالاً برخي ايراد خواهند گرفت كه مگر عشق چيزي ارادي است كه امكان كنترل و شكل‌دهي آن وجود داشته باشد. بله چنين است، عشق مصاديق گسترده‌اي دارد كه بسط آن در اين نوشته جايگاهي ندارد اما ديدگاه‌هاي رايج معمولاً نوع ناقص و فاجعه‌آميزش را در نظر دارد. اين عشق ( مدل مرسوم در ميان نوجوانان و بزرگسالان رشدنيافته) جز يك گره عاطفي‌-رواني‌ بيش نيست كه در فرآيند تكامل شخصيتي به دليل نارسايي‌هاي تربيتي و فقدان مهارت در مديريت عواطف بروز مي‌نمايد. جواناني كه تربيت عاطفي سالم دارند به سرعت از اين بحران دوره‌اي گذر مي‌كنند و تجربه‌هاي عاشقانه را تبديل به روابط ثمربخش و معقول مي‌كنند. چنين افرادي با رشد و بلوغ احساسي ديگر هرگز درگير روابط بي‌هويت و احساسات بچه‌گانه نمي‌شوند. روابط‌شان هدفمند، داراي ابعاد مشخص و محدود و در مسير برآوردن نيازهاي مشترك انتخاب و آغاز مي‌شود و ادامه يا پايانش نيز از منحني آرام و ملايم برخودار است. برعكس كساني كه از تربيت ناقص در حوزه‌ي عواطف برخوردارند هرگز به بلوغ احساسي نمي‌رسند و تا پايان عمر رويكرد‌هاي بچه‌گانه در عواطف‌شان قابل تشخيص است. هرچند ممكن است در برخي حوزه‌ها بسيار موفق به نظر برسند اما روابط احساسي‌شان آكنده از هيجانات و تكانه‌هاي آزار دهنده است و عمدتاً موفق نيستند روابط پايدار عاطفي و عاري از اوج و فرود‌هاي تكان‌دهنده برقرار كنند. مرتباً دوستانشان تغيير مي‌دهند، دوستي‌هاي جديدشان در زمان نامعقولي به سطوح نامعقولي مي‌رسد و با علل غيرمنتظره و عجيب نيز دچار فترت يا افول مي‌شود.
در بخش‌هاي وسيعي از جامعه‌ي ما والدين از وجود چنين نيازها و مهارت‌هايي آگاه نيستند و طبيعي است كه نمي‌توانند فرزندانشان را از آسيب‌هاي عاطفي واكسينه كنند. رسانه‌ي ملي نيز تازه تازه دست از ناديده گرفتن بحران‌ها برداشته‌ و براي عقب نماندن از قافله‌ به رسميت شناختن معضلات اجتماعي را شروع كرده‌است. تعداد قليلي از خانواده‌ها به روش‌هاي غيراصولي اما كارآمد موفق مي‌شوند تربيت فرزندانشان را به سرانجام قابل قبولي برسانند اما اكثريت آماري جامعه‌ي در ناتواني و عجز دست و پا مي‌زنند و مسئوليت آگاهي‌هاي تربيتي بر دوش خويش‌كاري تك‌تك افراد افتاده است. شرايط بحراني گذار از سنت(عدم سازگاري تفسيرهاي مدرن با بسياري از عادات سنتي و عدم سازگاري بسياري از روش‌هاي سنتي با وجوه زندگي مدرن)، بهره‌گيري و بهره‌برداري سليقه‌اي از نگرش‌هاي مدرن و در نهايت درهم‌آميزي خرده‌فرهنگ‌ها و بوجود آمدن فرهنگ‌هاي التقاطي در كلان‌شهرهاي امروزي، تقريباً تمام روش‌هاي تثبيت‌يافته‌ي قديمي را بي‌اثر كرده و در يك طوفان غبارآلود محو ساخته است.
در ماجراي خونبار سعادت آباد شخصي با احساسات رشدنيافته وارد رابطه‌اي بي‌هويت با زني مي‌شود كه داراي فرزند و شوهر است. نامشروع بودن اين رابطه از نظر تحليلي هيچ اهميتي ندارد بلكه اين موضوع حائز اهميت است كه طرفينِ رابطه به لحاظ موقعيت توازن منطقي با يكديگر ندارند. ناديده گرفتن اين عدم توازن و ادامه‌ يا گسترش رابطه به تنهايي بيانگر خروارها مسئله و معضل روان‌شناختي است كه از وجود خلاء‌ها و نيازهاي سركوب شده، عدم بلوغ احساسي ‌و ناتواني از درك نيازهاي اجتماعي-ميان‌فردي خبر مي‌دهد. در اين رابطه طرفين از تشخيص نابرابري شرايط يكديگر ناتوانند و معلوم نيست با چه معيارها و اهدافي يكديگر را براي ارتباط برگزيده‌اند. مي‌توان گفت اين‌دسته از افراد با نيازهاي و انتظارات‌ عاطفي خود نيز آشنا نيستند و تازه پس از ايجاد يا شكل‌گيري رابطه به خواست‌ها و نيازهاي خود مي‌انديشند. لذا با گسترش رابطه خواست‌ و نيازهاي مورد انتظار از رابطه منجر به تغيير و تحول در زندگي پيشين شخص مي‌شود. نيازها و انتظارات زني كه 13سال سابقه‌ي زندگي مشترك داشته با مردي مجرد يا مطلقه ( اطلاعات بنده در همين حدود است) يقيناً تفاوت‌هاي بنيادي دارد. مرد عاشق پيشه در يك تصميم احساسي و براي اثبات صداقت در عشق آپارتمان 200ميليوني را پيشكش زن مي‌كند و زن نيز به شكرانه، از شوهر پيشين جدا مي‌شود تا همراه او باشد. اما زندگي بر مدار عشق پاينده نيست، عقلانيت مي‌خواهد و حوصله، مراقبت مي‌خواهد و مجاهده. جواني برازنده‌تر يافت مي‌شود و زن قصه‌ي عشق را تازه مي‌كند. اما شوهر عاشق پيشه‌ي قديمي آنچه را كه خود بر ديگري روا داشته بود بر خود روا نمي‌دارد. تكانه‌هاي هيجاني عاشقِ قاتل از بدو ورود به رابطه نمايان است: عدم تناسب موقعيتي، هديه‌ي نامعقول، تلاش براي حل مسئله از منبع غلط و در نهايت ناتواني از قبول ناكامي.
زن در محوريت اين شرارت است اما چرا هيچ انگشت اتهامي به سوي او نيست؟ زيرا او فقط كالا و ابزار كيف مردان تلقي مي‌شود كه يا بايد به چنگش آري و يا اگر در چنگ داري از دستبرد ديگران بدورش داري. اختيار و تشخّصي براي احساسات، عواطف و عشق‌ورزيدن او به رسميت شناخته نمي‌شود. نگاه مردسالار ، تاب شكست در عشق را ندارد و اساساً شكست را معلول بي‌خردي‌ها و عدم تيمارداري‌هاي خويش قلمداد نمي‌كند بلكه محصول ترفند‌هاي ديگران مي‌داند كه به داشته‌ي او نظر دارند. نگاه مردسالار نمي‌پذيرد كه يك رابطه دو سر دارد و دو طرفِ رابطه در بوجود آمدن موقعيت پيش آمده اشتراك مساعي دارند. غم‌انگيزتر اينكه حتي نگاه زنان جامعه نيز در اين رابطه از الگوي مردسالار تبعيت مي‌كند . وقتي زني مرد خود را با زني ديگر مي‌يابد به جاي آنكه از عدم موفقيت خود در رابطه‌اش مغموم شود حريف عشقي‌اش را به دزدي‌ناموس و خروج از قاعده‌ي انسانيت متهم مي‌كند.
در فرهنگ خويش واژه‌اي را نمي‌شناسم كه به اندازه‌ي «ناموس‌» سرشار از مفاهيم تعصب‌آميز و استرس‌‌زا باشد. اين واژه به تنهايي مويد ميزان حساسيت كاذب و احمقانه‌ي افراد بر حوزه‌ي مالكيت جنسي‌شان است. در حالي كه كمترين تلاش براي فهم مكانيزم‌هاي بهبودِ رابطه‌ي پس از ازدواج صورت مي‌گيرد و همين‌طوركمترين اهميت به ميزان رضايتمندي طرفين از زندگي عاطفي اختصاص داده مي‌شود. همسران بيشترين و غيرمعقولترين محدوديت‌هاي ارتباط با غيرهمجنس را براي يكديگر قائل مي‌شوند غافل از آنكه عشق با زور و حصاركشي خويشاوندي ندارد. اصرار در مالكيت جنسي عوامل تشديدكننده‌ي حس نياز به روابط عاطفي خارج از چارچوب خانواده را فراهم مي‌كند و در صورت بروز نيز بدلايل متعددي خصايل هيجاني و عملكرد‌هاي تكانه‌اي را با خود به همراه خواهد داشت. فرزندان چنين خانواده‌هايي نيز غالباً از همين سرچشمه سيرآب مي‌شوند.

استقلال اقتصادي زنان و ماجراي سيِّد

در ايام نوجواني در همسايگي خانه‌ي پدري‌ام مردي مي‌زيست كه خصايل جالبي داشت. به غايت بد دهان بود، زنش را تا توان داشت كتك مي‌زد، بچه‌هايش را كه تقريباً يك دوجين بودند به بلوغ نرسيده از مدار مصرف خارج مي‌كرد. به هر كس كه زورش مي‌رسيد زور مي‌گفت و به هر كس كه نمي‌ر‌سيد چاپلوسي مي‌كرد. زن از فرط توليد مثل و كتك به چهل نرسيده جان به جان‌آفرين تسليم كرد. سيّد به سرعت تجديد فراش كرد. زني جوان و تازه نفس اما بيرون از فرهنگ قومي سّيد. همانطور كه پيش‌بيني مي‌شد طولي نكشيد كه باز هم نوازش‌هاي مهربانانه‌ي مرد رخ نمود. شبي خارج از قاعده‌ي زمان، زنگ خانه‌ي ما به صدا درآمد و من در خواب و بيداري به گمان صبح و دوستان خود سراسيمه براي جلوگيري از بي‌خواب شدن ديگران دوان خود را به در رساندم و گشودم: زني گريان با بچه‌اي گريان در بغل. خود را به درون انداخت و التماس‌كنان در را بست. اندكي گذشت تا متوجه ماجرا شدم و زن را شناختم. دسته گل سيّد بود. نمي‌دانستم بايد چكار كنم. مادرم را بيدار كردم و خود را خلاص. آن شب به هر ترتيبي بود گذشت. اما ديري هم نگذشت كه طلاق اتفاق افتاد. زن بي‌نوا كه به خيال معوا آمده بود جانش برداشت و دررفت. مدتي گذشت و سيد طاقتش طاق آمد. زني ديگر و انتظار معركه‌اي ديگر. اما اينطور نشد. من كه در آن دوران مجذوب تجربه‌گرايي بوديم باورم نمي‌شد اوضاع روبراه باشد اما شد و مدت‌ها بي‌قيل و قال گذشت. هربار كه قيل و ‌قال‌هايي برپا مي‌شد بدنبال اثبات فرضيه‌ام ماجرا را جويا مي‌شدم اما مي‌ديدم تقريباً ارتباطي با زن جديد ندارد و مشكل با پسر يا دختر و گاه با همسايه‌هاست. اكنون بيش از پانزده سال مي‌گذرد و آن دو ظاهراً با خوبي و خوشي در كنار هم زندگي مي‌كنند. چندي پيش كه گذرم به آن محله افتاده بود پلاكاردي مرتبط با مكه بر ديوار آنها ديدم. سيد و اين غلط‌ها. وقتي ماجرا را از مادرم جويا شدم گفت كه سيد نه بلكه زنش از زيارت كعبه برگشته. زن سيد؟ تنهايي؟ سيد و اين دست و دل‌بازي‌ها؟ مادرم به دادم رسيد : با خرج خودش رفته! تعجب بيشتر شد: مگر درآمدي دارد؟ توضيح: بله شوهر قبلي بر اثر حادثه‌اي فوت كرده و مستمري قابل توجهي براي زن باقي گذاشته. ازدواج هم صيغه‌اي است، براي فرار از قوانين و استفاده از مستمري.

نتيچه: اين رابطه با قبلي‌ها بسيار تفاوت دارد. شكِ تجربه‌گرايانه‌ پربيراه نبوده است.

مراودات اقتصادي آزاد در هر جامعه و فرهنگي معادله‌ي روابط اجتماعي را به شدت تحت تاثير قرار مي‌دهد و نقش مهمي در كنترل رفتارهاي هيجاني بازي مي‌كند. انسان‌ها براي حفظ منافع دراز مدت خود عقلانيت بيشتري پيشه مي‌كنند و در هر جزئي از رفتارشان گرايش به رضايت متقابل و فاصله گرفتن از تنش‌ها را در نظر مي‌گيرند. بنابر نظر ماكس وبر ( اخلاق پرتستانيزم و روح سرمايه‌داري) مهمترين عامل پيش‌برنده‌ي گرايش‌هاي مدرنيستي در جوامع اروپايي و ظهور پديده‌هايي مثل تسامح ديني ، برابري‌طلبي و آزادي‌خواهي رواج بازار و گسترش مبادلات آزاد بوده است. شايد اين نظريه با داستان ما اندكي متفاوت به نظر برسد اما به نظر من تا حدود زيادي انطباق دارد. برابري امكانات اقتصادي و افزايش آن در رابطه‌ي مشترك همان علتي است كه رابطه‌ي سيد و همسرش را در فضايي عقلاني‌تر به آرامش كشانده است. ممكن است اين اظهار نظر اندكي غير انساني به نظر برسد اما مدعي هستم كه اين جريان بيش از آنكه وجه احساسي داشته باشد وجوه عقلي دارد. عقلانيت احساسات را كنترل و مديريت مي‌كند. در رابطه‌ي اخير توافقات معين با اهداف معين، منافع تضمين‌شده‌ي معين، موانع معين، راه‌هاي خروج معين و عدم وابستگي صرفِ يكي به ديگري بيش از هر چيز نقش بازي مي‌كند. آن دو در يك معادله‌ي (از مخرج عدل) مشترك هر دو منتفع مي‌شوند و به محض ايجاد احساس ضرر از جانب يكي امكان قطع رابطه به آساني وجود دارد و قطع رابطه برابر است با از بين رفتن امكانات و منافع. كيفيت رابطه‌ي سيد و همسرش صرفاً محدود به استقلال اقتصادي نيست بلكه به ميزان قابل توجهي به عدم وجود قيد و بند‌هاي قانوني براي استحكام رابطه زناشويي هم مربوط مي‌شود كه پرداختن به آن فرصتي ديگر مي‌طلبد.

زنان عمدتاً به دليل وابستگي اقتصادي به همسر در جوامع جهان سومي در معرض ظلم و ستم پنهان و آشكار از جانب همسرانشان هستند. البته عوامل فرهنگي، دارا نبودن مهارت‌هاي اجتماعي، احساس بي‌پناهي، حمايت نشدن از سوي دوستان و آشنايان و بسياري عوامل ديگر نيز به پذيرش وضعيتِ تحمل ظلم از سوي زنان دامن مي‌زند. نگارنده معتقد است به نحو زنجيره‌واري توانايي‌هاي اقتصادي يا به عبارتي «استقلال اقتصادي» با بوجود آوردن امكانات و هموار‌سازي شرايط تنهازيستي نقش كليدي در ايجاد جايگاه اجتماعي بازي مي‌كند و از اين طريق ارزش‌هاي شخصيتي قابل سنجشي براي زنان فراهم مي‌آورد كه در معادلات زناشويي و ارتباط با همسر به حساب آورده مي‌شود. در چنين وضعيتي زنان اعتماد به نفس لازم براي ايجاد خط قرمزهايي را بدست مي‌آورند كه مانع بروز يا استمرار ظلم پنهان خانوادگي-اجتماعي بر عليه‌شان مي‌شود.

نگارنده آگاه است كه عوامل بيشماري در بهبود يا تضعيف روابط زناشويي دخالت دارند اما برخي عوامل در تحولات اجتماعي نمود جامعه‌شناختي دارند كه اين مورد به طور بارزي از جمله‌ي آنهاست.

گذشته‌ي پرافتخار يا غرور كاذب

مي‌گويند ابن‌خلدون اولين كسي است كه درباره‌ي جامعه‌شناسي و روان‌شناسي اجتماعي نظرياتي داده است. مي‌شود با بدبيني گفت از آنجا كه براي يك بار هم لفظ جامعه‌شناسي در نوشته‌هاي او نيامده پس چنين ادعايي بي‌مورد است. فكر مي‌كنم احتياج به توضيح نيست كه محتواي انديشه و طرز نگاه اوست كه ما را به سمت چنين اظهار نظرهايي هدايت مي‌كند. استوانه‌ي معروف كورش، بشر را در معيارهاي جهانشول و خارج از محدوديت‌هاي ديني-قومي مورد ارزيابي قرار مي‌دهد و اين نوع نگاه در آن زمان با توجه به متون برجا مانده از ديگر اقوام، اگر نگوييم بي‌سابقه لااقل كم‌سابقه است. نبايد انتظار داشته باشيم كه مباحث آيزا برلين يا سخنان آبراهام لينكلن در استوانه‌ي كورش نقش بسته باشد. مطابق با نظر مانهايم كه به اجتماعي بودن معرفت باور دارد هر انديشه‌اي متناسب با مقتضيات زمانش ظهور مي‌كند و نمي‌تواند فاصله‌ي بسيار زيادي از بستر اجتماعي‌اش بگيرد. لذا در دوراني كه شاهان و صاحبان قدرت در آثار به جاي ‌مانده، صرفاً از دلاوري‌ها، فتوحات و خشونت‌هاي خود مي‌گفتند، اينكه كسي از قواعد اجتماعي و حدود آزادي‌ها، و از عدم تبيض ديني سخن ‌گويد مسئله‌ي مهمي است، حتي اگر در عمل رعايتش نكرده باشد. اينكه ملت ما براي ايجاد هويت جمعي چقدر دم خود را به امثال كورش، ابن‌سينا و خيام پيوند مي‌زند و يا اينكه آيا اصلاً چنين پيوندي رواست؟، مقوله‌ي ديگريست كه ارتباطي به اهميت موضوع ندارد. قصدم هم‌پايه خواندن كورش با مشاهير علم و ادب نيست بلكه مي‌خواهم بگويم از كنار اين متن براحتي نمي‌توان گذشت و انتساب يك نام اغراق‌آميز(اولين منشور حقوق بشر) باعث نمي‌شود اهميت نوع نگاه موجود در آن را منكر شويم. شخصيت‌هاي تاريخي و حتي شخصيت‌هاي افسانه‌اي نماينده‌ي نوعي نگاه و رفتار، سلوك و فرهنگ هستند كه اهميت مردم شناسي دارند؛ هم در رابطه با تاريخي خود و هم در رابطه با زماني كه توسط نويسندگان به تاريخ مكتوب يا تاريخ افسانه‌اي پيوند خورده‌اند. تشكيك درباره‌ي اهميت فرهنگ و تمدن پارسي و شخصيت‌هايي چون كورش اندكي سطحي ، خارج از انگيزه‌هاي محققانه و نداشتنِ درك روانشناسي جمعي از تاريخ است. كورش حتي اگر يك شخصيت افسانه‌اي بود، كه نيست، باز هم ارزش مطالعه و تحقيق را داشت. هيچ منتقد اجتماعيِ انديشمندي كه در چنين حوزه‌ي غبارآلودي قلم‌فرسايي مي‌كند، تلاش نمي‌كند اهميت فرهنگ‌شناختي شخصيتي‌هايي مانند او را با غير تاريخي خواندن تنزل دهد چراكه اساساً از منظر او واقعيت اين نوع شخصيت‌ها الويت معرفتي ندارد بلكه عملكرد آنهاست كه تجلي لايه‌هاي پنهانِ فرهنگ قومي را در خود دارد و ساختار روابط، ارزش‌ها و بسياري اطلاعات ديگر را مي‌نماياند.

انتقاد درباره‌ي خود بزرگ بيني ملت آريايي در ساحتي خاص مي‌تواند مقرون به فايده باشد اما نگرش افراطي در اين خصوص باعث مي‌شود ارزيابي‌ها و قضاوت‌ها در همگرايي با دغدغه‌هاي احساسي، از امر واقع دور شده و به انكار برخي واقعيت‌ها رو كند. لذا انتقاد در فضاي تخصصي با توسل به منابع معتبر مي‌تواند به بحث‌هاي روشنگري دامن بزند اما جدل‌هاي پوپوليستي و سپس تلاش براي دست وپا كردن دلايل قابل ارائه، چشم منتقد را به روي شواهد قابل اتكا مي‌بندد و نتيجه جز اغتشاش و مه‌آلودتر كردن فضا چيز ديگري نخواهد بود. همه‌ي ملت‌هاي موفق فرآيند‌هاي كاذب براي ايجاد هويت ملي را داشته و از سر گذرانده‌اند. اساساً يك هويت جمعي كه بخواهد در درون خود قوميت‌هاي متنوع و متفاوت و گاه متضاد را جاي دهد، نمي‌تواند فارغ از باورهاي مصنوعي بوجود آيد. شوپنهاور بيش از 150سال پيش، خودبرزگ‌بيني فرانسوي‌ها و انگليسي‌ها را به سخره مي‌گرفت و لفظ Grand Nation را خالي از معنا و پر از مباهات بي‌مايه مي‌خواند و به ملت خود آفرين مي‌گفت كه فاقد هر گونه غرور ملي‌ است، بيچاره اگر زنده مي‌ماند و نازيسم را مي‌ديد حتماً مليت‌اش‌ را انكار مي‌كرد. هويت جمعي در حكومت‌داري‌هاي پيشين عمدتاً با توسل به دين و مذهب بوجود مي‌آمد. اما امروزه كه نقد‌هاي سنگيني به دين و نگرش‌هاي مذهبي وارد شده است، برخي گرايش ندارند هويت خود را با توسل به آن، به ديگران پيوند زنند. لذا در اين وانفسا با عطف به اهميت موضوع در شرايط حاد امروزي( توجه كنيد به زمزمه‌هاي استقلال‌طلبي و افتضاحات اجتناب‌ناپذير آن در تجربه مناطق ديگر مثل چچن) و تلاش براي جايگزيني يك منبع مناسب( يعني چيزي كه در نسبت با ديگر منابع از ظرفيت بالاتري برخودار باشد و بتواند همه‌ي خرده فرهنگها را در خود جاي دهد) چاره‌اي نيست جز چنگ انداختن به گذشته‌ي باستاني با افزودن مقاديري چاشني افتخار. اين بازگشت به گذشته با همين كيفيت در رنسانس اروپا نيز اتفاق افتاد و منشاء خير شد.

لازم به توضيح نيست كه توسل به عقل‌گرايي جديد كه هم‌اكنون در اروپا و بويژه امريكا منبع مستحكمي براي هويت‌سازي مستقل از منابع سنتي شده، نياز به زمان و بسترهاي لازم دارد. ساختن يك اتوبان چهاربانده در روستايي كه عرض و طولش با پاي پياده قابل پيمايش است نه تنها مفيد نيست بلكه ممكن است حيات روستا را با بحران مواجه كند. از اين رو به نظر من انكار و تقبيح باستان‌گرايي جدي نگرفتن اهميت و حدت موضوع در شرايط معاصر است.

حرف‌هايي درباره‌ي «سكوت لورنا»

برادران داردن از كارگردانان خوش ذوقي هستند كه در پس مضامين و موضوعات به ظاهر ساده‌، مسائلي بس عميق را پيش مي‌كشند. همواره وجوه فلسفي و پرسش‌هاي دشوار در لايه‌هاي پنهان آثار اين دو برادر قابل بررسي است. فيلم «سكوت لورنا» در قالب پديده‌ي مهاجرت به روابط غير انساني انسانها مي‌پردازد و قوانين، تعاريف و مرزبندي‌هايي را كه براي تنظيم روابط انسانها بوجود آمده‌اند را به چالش مي‌كشد. مهاجرت به خودي خود پديده‌اي نوظهور نيست، اما مهاجرت‌هايي كه همه‌روزه در روزگار نو از كشورهاي جهان سومي به كشورهاي توسعه‌يافته اتفاق مي‌افتد تفاوت ماهوي با مهاجرت‌هاي قبلي دارد. مهاجرت در دنياي قديم عمدتاً عللي خارج از تمايل دروني مهاجران داشته است و اصولاً بي‌اطلاع يا كم اطلاع از نحوه‌ي زندگي مناطق ديگر مجبور به عزيمت مي‌شدند. عدم آگاهي قاعدتاً ميل و رغبتي براي كوچ و تجربه‌ي ندانسته‌ها و نديده‌ها بوجود نمي‌آورد. اما عواملي مثل جنگ، زلزله، خشكسالي، اختلافات قومي و ... كه كنترل آن بيرون از اراده افراد بود باعث مي‌شد امكان زندگي در جغرافياي مورد نظر از بين رفته و يا با دشواري‌هاي طاقت فرسايي همراه باشد. در چنين موقعيتي اهالي آن منطقه مجبور به ترك وطن مي‌شدند.

در دنياي مدرن افراد به علل و انگيزه‌هاي بسيار متنوع‌تري اقدام به مهاجرت مي‌كنند: كار، تحصيل، زندگي بهتر، زندگي متفاوت‌تر، درآمد بيشتر، فرهنگ جذاب‌تر، ايدئولوژي سازگارتر و ... . اما از وجوه بسيار متمايز كننده مهاجران امروزي، خود خواسته بودن و بطور جدي تقاضامند بودن آنها براي مهاجرت است؛ چندان كه مراجع حاكميتي كشورها، قوانين و موازين بازدارنده به منظور نظم‌دهي و كنترل امور جمعيتي براي مهاجران وضع كرده‌اند. پرداختن به علل مهاجرت خود مضموني گسترده است كه فيلمسازان با رويكردهاي بسيار متنوعي به آن پرداخته و همچنان مي‌پردازند. فيلم درخشان سكوت لورنا اين بخش از مضمون مهاجرت را به ديگران واگذاشته و تمركز خود را بر وقايع پس از آن و اخلاقيات حاكم بر مواجهه‌ي مهاجرين با جامعه‌ي جديد اختصاص داده است.

لورنا دختري آلبانيايي با احساسات و تفكرات كاملاً معمولي‌ست كه به دلايل نه چندان روشن دست( احتمالاً زندگي خوب و آرام در جامعه و فرهنگي توسعه‌يافته‌) به مهاجرت زده و به هدف كسب مجوز اقامت در كشور بلژيك با فردي معتاد ازدواج كرده است. كلوديِ معتاد نياز به پول دارد و لورنا نياز به مجوز اقامت. ازدواج ترفند ساده‌ايست كه در قبال فريب قانون بهره‌اي به هر دو خواهد رساند. تاريخ طويل ازدواج در همه‌ي مقاطع بهره‌برداري‌هاي غيراصولي از اين پديده‌ را ثبت كرده است. ازدواج قرار است تنظيم كننده‌ي روابط عاطفي و اجتماعي انسانها باشد اما اينجا بستري است براي فريب ديگران و بهره‌برداري از مواهبي كه جامعه براي اين نهاد اجتماعي ارزاني مي‌دارد. قوانين مربوط به اعطاي مجوزِ اقامت سخت‌گيري‌هاي مخصوص به خود را دارد و در صورت فاش شدنِ وجه صوري ازدواج، مشكلات بسياري از جمله عدم اعطاي مجوز اقامت به همراه خواهد داشت. از اين رو فراهم آوردن شواهد كافي براي واقعي بودن فرآيند ازدواج الزاميست. لورنا اجبار دارد كه مدتي را با كلودي سر كند و پس از احراز اجازه‌ي اقامت، با توسل به دلايل محكمه‌پسند اقدام به جدايي از او كند. بسياري از وقايع گنجانده‌شده در ساختار علِّي روايت بواسطه‌ي ايجاز عميق در زبان فيلمسازان، هرگز به بيان تصويري در نيامده است و ما مجبوريم از خرده اطلاعاتي كه در طول فيلم با گزينش بسيار دقيق و قناعت‌مندانه‌ي مكالمات و تصاوير، روايت را پيش مي‌برند از وقايع و نيات مفهومي پي‌آيند آنها آگاهي پيدا ‌كنيم. براي درك و همراهي با سبك بسيار كم‌گو ، موجز و بدون حشو فيلم‌سازن، دقت و توجه بسيار الزاميست. گزينش هيچ صحنه‌اي براي حضور در فيلم، بي‌دليل و بدون كاركرد مفهومي اتفاق نيافتاده و حتي حذف صحنه‌هايي كه حضورشان مي‌توانست موجه باشد نيز داراي حرف وپيام است. يعني آنچه نمي‌بينيم هم از نگاه داردن‌ها بخشي از روايت است وپيام‌هايي با خود دارد.

فيلم از آنجايي آغاز مي‌شود كه لورنا بخشي از پول خود را به بانك مي‌سپارد و با محبوب خود بطور تلفني درباره‌ي برنامه‌هاي آتي و رابطه‌ي خودشان صحبت مي‌كند. سپس با ورود به زندگي مشتركشان كيفيت رابطه‌ي او با كلودي ، شرايط رواني و احساس هريك نسبت به ديگري را به نمايش مي‌گذارد. كلودي بواسطه‌ي طرد شدن از جامعه به شدت احساس تنهايي مي‌كند و در اين ميان سعي مي‌كند از لورنا انگيزه‌اي براي ترك مواد و احياي زندگي خود بسازد. از اين رو در موقعيتي ترحم انگيز از او درخواست مي‌كند كه در فرآيند درمان و ترك اعتيادش او را ياري كند. لورنا عليرغم توافق‌شان نمي‌تواند نسبت به درماندگي كلودي بي‌تفاوت باشد و در عين بي‌ميلي و عدم رغبت او را همراهي مي‌كند.

در خلال اين وقايع مي‌فهميم كه لورنا در ماجراي ازدواج تنها نيست و نفع‌برندگان ديگري نيز هستند كه وقايع را هدايت يا راهبري مي‌كنند. فابيو يا همان دلال ازدواج كه احتمالاً ترتيب ورود لورنا را به بلژيك و ازدواج او را داده است با اطمينان از صدور مجوز اقامت لورنا، مقدمات ازدواج صوري او را با يك خارجي ديگر را برقرار مي‌كند تا هزينه‌ي ازدواج قبلي لورنا را بدينوسيله جبران كند. اما قبل از ازدواج مجدد، از نظر قانوني بايد طلاق لورنا از همسر قبلي صورت بگيرد، لذا از سر راه برداشتن كلودي مسئله‌ي اصلي فابيو است. حذف كلودي كشاكش بسياري را بوجود مي‌آورد و مي‌توان گفت بار اصلي كنش‌هاي بعدي داستان در بي‌خبري اما بر محوريت او اتفاق مي‌افتد. از ديدگاه فابيو مرگ كلودي با مصرف بيش از اندازه‌ي مواد بهترين و سريع‌ترين راه خلاص شدن از دست اوست و زندگي يك معتاد چندان اهميتي براي جامعه ندارد. لورنا اين راه را غير انساني مي‌داند و تلاش مي‌كند راهي بيابد تا مسير جدايي روندي انساني‌تر پيدا كند. بنابراين شواهدي براي نزاع خانوادگي و ضرب و شتم از سوي همسر فراهم مي‌آورد و بطور قانوني درخواست طلاق مي‌كند. لورنا موفق مي‌شود حمايت قانون را جلب كند اما فابيو زمان را كافي نمي‌داند و بر تصمصم خود اصرار مي‌ورزد. لورنا براي منصرف كردن كلودي از بازگشت به سوي مواد و به تبع آن حفظ جان او، دست به عمل غيرمنتظره‌اي ميزند: پيشنهاد هم‌خوابگي و تلاش براي ايجاد تكيه‌گاه عاطفي. ايجاز بسيار داردن‌ها احتمالات را در ادراك هر بخش از روايت داستان افزون مي‌كند اما مي‌توان حدس زد كه اين پيشنهاد از سوي لورنا در اين موقعيت ويژه حكايت از درخواست‌هاي مكرر كلودي براي نزديكي حسي و عاطفي به لورنا در زمان گذشته دارد. به هرحال اين ترفند نيز كارساز نيست و كلودي بر اثر مسموميت ناشي از مصرف بيش از حد مواد جان مي‌سپارد. لورنا سكوت خود يا آگاه نكردن كلودي از نيت دوستانش را مسئول مرگ او مي‌داند. مرگ كلودي تقريباً در ميانه‌هاي روايت اتفاق مي‌افتد و از آن پس فيلم به بحران روحي لورنا ناشي از اين وقايع و به تبع آن دگرگوني و تخريب رابطه‌اش با دوستانش مي‌پردازد.

آلن رنه در فيلم به شدت فرماليستي و كلافه‌كننده‌ي « سال گذشته در مارين‌باد » نشان مي‌دهد كه روايت را مي‌توان با نشان ندادن بخش اعظمي از وقايع و تنها به مدد خرده اطلاعات صوتي و تصويري در تخيل بيننده بازسازي كرد. رويكرد ميني‌ماليستي او در تصويرسازي و قناعت او در به نمايش درآوردن وجه تصويريِ وقايع، فيلم را از يك اثر‌هنري به يك نظريه‌ي هنري كاهش داده است. كمتر كسي به جز منتقدان و نظريه پردازان از ديدن چنين فيلمي لذت مي‌برد و بسياري از منتقدان و اهل فن نيز خارج از محدوده لذت صرفاً براي افزايش آگاهي و آشنايي با فنون و مصداق‌هاي نظريه‌پردازانه به تماشاي اين گونه فيلم‌ها مي‌نشينند. فيلم سازي داردن‌ها اگر چه در طبقه‌بندي كلي وفادار به گرايش‌هاي فرماليستي و عدم پيروي از قالب‌هاي شناخته‌شده است اما خالي از اينگونه رويكردهاي افراطي ست. مي‌توان ادعا كرد دغدغه‌هاي فرماليستي و سبك‌پردازنه در آثار آن دو آنقدر بزرگ نيست كه فراتر از بيان روايت در معناي سينمايي ‌آن به خودنمايي بپردازد. بينندگان آثار داردن‌ها تصديق مي‌كنند كه اين آثار مملو از ظرافت‌هاي فرم‌گراست اما ظرايفي كه در خدمت بيان محتواي روايت بوجود آمده‌اند و خارج از اين هماهنگي و انسجام دروني، ارزش‌ مستقل پيدا نمي‌كنند. داردن‌ها اساساً با نظريه‌پردازان كلاسيك در تفرق فرم و محتوا همراه نيستند و با پيروي از نظريه‌هاي متاخرتر با رويكرد وحدت‌انگارانه دست به نوع‌آوري هنري مي‌زنند. بدين علت است كه ظرافت‌هاي فرمي در نحوه‌ي بيان آثارشان با ذاتِ روايت يا به بياني ديگر با تار و پود‌هاي محتوايي روايت در هم تنيده‌اند و گويي روش بيان روايت خود جزئي از روايت است. برخي از وقايع با چنان ايجازي به روايت در مي‌آيند كه بيننده را مجبور به انديشيدن در پس و پيش و كاويدن نشانه‌هاي ياري‌دهنده در ادراك پيام‌هاي تصوير مي‌كنند. از طرفي برخي كنش‌ها نيز با تمانينه و آرامش ويژ‌ه‌اي به نمايش در‌مي‌آيند كه گويي پيامي فراتر از خود صحنه دارند. در مواجهه با اين رويكرد دوگانه مي‌فهميم كه قصد و نيّت فيلمسازان ايجاد كليشه‌ي فرمي نيست بلكه توجه به اقتضاي سخن و نحوه‌ي بيان آن است.

در آثار داردن‌ها همه‌ي تزئينات و حواشي اضافي حذف مي‌شود و صرفاً وقايع كاملاً حياتي به روايت درمي‌آيد. هر جزئي از مجموعه‌ي وقايع كه بتواند جريان اصلي را تحت تاثير قرار داده و محتواي فكري داستان را منحرف كند حذف مي‌شود. مثلاً ماجراي مرگ كلودي در اين فيلم از نظر دراماتيك مي‌توانست هر كارگرداني را وسوسه كند تا صحنه‌اي عاطفي و اثرگذار را به آن اختصاص دهد اما با كمال تعجب مي‌بينيم كه جاي اين صحنه به شدت خاليست. چنين وقايعي از ديد تصوير پردازان عادي بستر بالقوه قدرتمندي براي ايجاد چرخش‌هاي دراماتيكي و جذابيت‌هاي تصويري تلقي مي‌شود خصوصاً كه مهارت‌هاي بازيگري در چنين موقعيت‌هاي بيش از پيش عرصه‌ي خودنمايي پيدا مي‌كنند. اما داردن‌ها به راحتي از اين صحنه مي‌گذرند. شايد تصور شود گنجاندن اين صحنه لطمه‌اي به روند روايت داستان نمي‌زند و شايد حتي تصور شود كه چون از وقايع محوري داستان است و اثرات زيادي در وقايع آتي مي‌گذارد، مي‌تواند حضوري موثر در بيان روايت داشته باشد. اما به نظر نگارنده اين حذف يكي از درخشان‌ترين شگردهاي سبك‌پردازانه‌ي اين دو فيلم‌ساز است و كاملاً عامدانه اتفاق افتاده است. حذف اين صحنه كاركرد‌هاي مهمي در بيان رويكرد مفهومي روايت دارد: به بيننده گوشزد مي‌كند كه چگونگي يا نحوه‌ي مرگ كلودي مهم نيست بلكه مرگ اوست كه اهميت دارد. آنچه براي نمايش دادن مهم است مجموعه عواملي‌ست كه توانسته‌اند بسترساز اين واقعه شوند نه خود واقعه. كلودي بسيار قبل‌تر از مرگ فيزيكي، از نظر اجتماعي مرده است، از زماني كه گرفتار مواد مخدر شده است. خانواده، همسر، دوستان و جامعه همه در مرگ اجتماعي او شريك‌اند اما در زمان نياز، هيچ يك حضور ندارند. تعريف غير انساني جامعه از معتاد، بدون در نظر آوردن قابليت‌هاي بالقوه و خصايل انساني، او را از مرتبه‌ي انساني به موجودي سربار، بي‌مصرف، شايسته‌ي سوء استفاده و حتي لايق مرگ قلمداد مي‌كند كه به لحاظ قضاوت‌هاي اخلاقي مجوز هر نوع رفتار با او را از جانب ديگران مي‌دهد. داردن‌ها اين خبط جامعه را به سادگي با حذف تصويري آن به چالش مي‌كشند. آنان ذهن بيننده را با حذف صحنه‌اي كه كه حضورش در روايت خطي الزاميست و انتظارش مي‌‌رود، آشفته مي‌سازند. او را مجبور مي‌كنند كه به بازسازي روايت در ذهن خود بپردازد و علت اين اجتناب از بيان را در گرايش‌هاي مفهومي اثر بكاود. آنها معتقد جامعه در وقوع اين جرم نقش موثري دارد چراكه اجازه‌ي بروز تصورِ اخلاقيِ نادرست و غيرحقوقي را به خود و اعضاي خود مي‌دهد. جامعه در معتاد چيزي به جز هزينه‌هاي سربار نمي‌بيند و در قبال گرفتاري او مسئوليتي براي خود قائل نيست. جامعه با تعريف محدود از انسان، حق حيات و برخورداري از موهبت و محبتِ اجتماعي را از كساني مي‌گيرد كه خود بدين نحوشان پرورده است.

كلودي با وجود انتخاب روشي مخرب در زندگي شخصي‌اش از نظر اجتماعي نرم‌خوست، چندانكه حاضر نيست در قالب يك نزاع ساختگي زنش را مورد خشونت فيزيكي قرار دهد. حريم احساسي لورنا را رعايت مي‌كند، به او توهين نمي‌كند و به هستي او احترام مي‌گذارد. بيننده چيز زيادي از زندگي كلودي و نحوه‌ي معاش او نمي‌داند. اما لااقل مجموعه‌ي وقايع اتفاق افتاده در فيلم و نشانه‌هاي رفتاري او تاييد نمي‌كنند كه در بزه‌كاري‌هاي رايج و اعمال ضد اجتماعي مشاركت كند. براي بدست آوردن هزينه‌ي زندگي پرخطرش از امكانات و فرصت‌هاي اجتماعي‌اش مي‌گذرد اما خيانت نمي‌كند، دزدي نمي‌كند يا آدم نمي‌كشد. درخواست‌هاي ملتمسانه و ترحم‌انگيز كلودي از لورنا ما را به اين نتيجه‌گيري سوق مي‌دهد كه احتمالاً ضعف‌هاي تربيتي، خلاءهاي محبتي و مناسبات غير‌اصوليِ خانوادگي، بسترهاي گرايش او به رفتارهاي اعتيادي را فراهم آورده است. اما او به هرحال مانند هر انساني مجموعه‌اي از ضعف‌ها و قوتهاست و عاري از خطا نيست. برخي از وجوه شخصيت‌اش غيرقابل تحمل و رنج‌اور است برخي ديگر رضايت بخش و گاه شايد ستايش‌انگيز. او انسانيت و كمك كردن به ديگري را به خوبي مي‌فهمد هم آنجايي كه به نحو بيمارگونه‌اي آن را از لورنا طلب مي‌كند و هم آنجا كه او را در معرض آسيبي خودخواسته مي‌بيند. ادراك اجتماعي او از زندگي و بودن در كنار ديگري از بده بستان‌هاي پولي‌اش با لورنا و اعتمادش به او( در نظر آوريم كه او معتاد است)و پذيرش خطاهايش آشكار مي‌شود. او مي‌فهمد كه انسان‌ها عمده‌ترين منبع حيات براي يكديگر هستند؛ آنها انگيزه‌هاي زيستن را از هر نوع كه باشد از يكديگر دريافت مي‌كنند؛ آنها با يكديگر و براي يكديگر زندگي مي‌كنند، و براي يكديگر، با يكديگر و حتي عليه يكديگر خطا مي‌كنند. بنابراين گزيري نيست جز آنكه براي رفع موانع و خطاهاي يكديگر نيز به ياري هم بشتابند.

فيلم با مقابل هم قرار دادن فابيو و كلودي به روشني اين سوال را مي‌كند كه آيا وجود گرگهايي شبيه به فابيو براي جامعه مفيدند يا بره‌هايي شبيه كلودي كه خروجش از حوزه‌ي تعريف انسانِ نرمال حاصل عملكرد ناصيصح يا كژتابي‌هاي خود جامعه است؟ آيا در يك كلوني انساني زندگي كلبي مسلك فابيو حيات اجتماعي جامعه را به خطر مي‌اندازد يا زندگي انگلي كلودي؟ اعتقادات عمومي جامعه چه نقشي در قضاوت‌ها و بستر‌هاي شكل‌گيري چنين اخلاقياتي دارد؟ قانون چه نقشي در بروز معضلات اين چنيني دارد؟ مرزهاي جغرافيايي چه نقشي دارند؟ آيا اين واقعه معضلي است وابسته به مقوله‌ي مهاجرت يا مسئله‌اي است كلي‌تر مربوط به درك از هستي انسان و حق حيات او؟ آيا انسان در فرهنگ تعريف مي‌شود يا در بشريت؟

در ظاهر و در نگاه رايج افراد جامعه، كساني مثل كلودي هيچ وجه ارزشمند اجتماعي ندارند و انواع اتهامات ضداخلاقي و ضد اجتماعي بر دوش آنهاست، اما فيلم ما را آگاه مي‌كند كه اشتباه نكنيد اين فابيوي به ظاهر منطقي و آرام است كه براي دستيابي به پول نقشه‌ي يك جنايت را مي‌كشد. اين فابيو است كه انسانها را صرفاً ابزاري براي كسب پول مي‌بيند و هر نوع ارزش اخلاقي را با معيار پول مي‌سنجد. لورنا نيز كه پرورده‌ي همان نگاه رايج اجتماعي است عليرغم تلاش خود براي تغيير سرنوشت كلودي به قضاوت رايج تن مي‌دهد و سكوت مي‌كند. اما زماني كه فابيو درباره‌ي جنين (خيالي يا واقعي) شكل گرفته در بطن لورنا بي‌ در‌ نظر‌گرفتن احساسات و حق طبيعي او به تصميم‌‌گيري مي‌نشيند به خشونت پنهان و نهفته‌ي اين نگاه پي مي‌برد. او پي مي‌برد كه رابطه‌ي او با فابيو و سوكول نه برمبناي دوستي يا عشق متقابل بلكه بر مبناي بهره‌برداري و هم‌دستي متقابل است. مي‌فهمد وجودش در گروه جز يك ابزار نيست؛ ابزاري كه تاريخ مصرفش با بارداري‌ يا لااقل انديشيدن به بارداري به انتها مي‌رسد. لحظه‌اي كه او بدن خودش را متعلق به خود مي‌انگارد و بنا به عقايد خود نسبت به آن تصميم ‌گيري مي‌كند ديگر نمي‌تواند براي گروه مفيد باشد. در رابطه‌ي ميان سوكول و لورنا، فيلم نشانه‌هاي ظاهري و رايج وجود عشق و عاطفه را به نمايش مي‌گذارد و هيچ ترديد معناداري در آن راه نمي‌دهد اما نحوه‌ي به پايان رسيدن اين رابطه ما را به بازبيني و بازشناسي نشانه‌ها وا مي‌دارد. آنها موازين و نشانه‌هاي قرارداد شده‌ي جامعه را قبول ندارند اما رابطه‌ي خودشان وابسته‌ به تفسيري است كه از اين نشانه‌ها مي‌كنند.

كلودي، سوكول و لورنا همه انسان‌هايي امروزي هستند كه قراردادهاي سنتي و ديدگاههاي كلاسيك را جز قيد و بندهايي بيهوده و دست و پا گير نمي‌دانند و هر چيزي را در رابطه با منافع ، كاركردها و نقش‌هاي عملياتي زندگي روزمره‌ي خود مي‌سنجند. داردن‌ها اين ديدگاه را به چالش مي‌كشند. دهن كجي آنها به ادراكات تثبيت يافته‌ي جامعه، آنها را به جايي مي‌كشد كه به خود اجازه دهند درباره‌ي حيات انساني ديگر در راستاي منافع خود تصميم‌گيري كنند. دور زدن قانون، فريب نگرش‌ها و عدم وفاداري به قواعد و اصول، در نهايت آنها را مقابل هم قرار مي‌دهد و جمع شكل‌گرفته بر مبناي منافع واحد را آشفته مي‌سازد. كلودي به دست هم مسلكي‌هاي خود به قتل مي‌رسد و لورنا و سوكول در وفاداريشان به يكديگر شك مي‌كنند. ناگهان همان نشانه‌ها و قواعد بي‌اهميتي كه متعلق به ديگران بود، اهميت مي‌يابند و گونه‌اي ديگر تفسير مي‌شوند. آنها ناگهان اصول جاري و نظم‌دهنده‌ي بين خودشان را نيز تهديد شده مي‌يابند. داردن‌ها گوشزد مي‌كنند كه عدم وفاداري به قواعد مرز ندارد. پذيرش وجه اجتماعي جامعه به خودي خود الزامِ وفاداري و پايبندي به اصول را بوجود مي‌آورد. قوانين و قراردادهاي اجتماعي پيوندهاي اوليه و بنيادي هر نوع جامعه و كلوني‌هاي انساني است. ستيزه‌جويي و عدم وفاداري به اين اصول از اساس نقض غرض است و خروج از هر نوع گروه‌گرايي را با خود به همراه مي‌آورد. گروه‌هاي هرچند كوچك همچون خانواده‌اي متشكل از لورنا و سوكول هسته‌اي اوليه‌ي جوامع هستند و پايداري به اصول مفصل‌هاي نگه‌دارنده‌ي روابط ميان فردي چه در واحد‌هاي كوچك چه در واحدهاي كلان اجتماعي هستند. داردن‌ها به روشني اعلام مي‌كنند كه تو نمي‌تواني از قوانيني بهره‌مند شوي كه اعتقادي بدان نداري. عدم وفاداري تو به اصول‌آفريني جامعه‌اي كه در آن زندگي مي‌كني دامن خودت را نيز خواهد گرفت. اگر تو به حقوق ديگري تعرض كني بايد منتظر تعرض به حقوق خودت نيز باشي. اگر اخلاق را به ديده‌ي خود تفسير كني بايد تفسير خودخواهانه‌ي ديگران را نيز انتظار كشي.

شي.

ميل جنسي و قيود فرهنگي

اين نوشته اظهار نظري است در واكنش به نوشته محمد بابايي كه در وبلاگ شخصي‌اش آمده است. در نوشته‌ي محمد بابايي به گزارشي اشاره شده است كه در راديو زمانه منتشر شده بود. خواندن آنها قبل از اين نوشته الزامي است.

http://mohammadbb.blogspot.com/2010/07/blog-post_31.html

كتابي كه در گزارش ونداد زماني بدان پرداخته شده بود به موضوع جالبي مي‌پردازد. تلاش كريستفر رايان و همسرش مرا ياد دكتر كينزي در فيلمي به همين نام (كينزي) مي‌اندازد. شايد آرزوي ترجمه شدن و انتشار كتاب در شرايط فعلي جامعه ما امري بعيد به نظر برسد اما در اين وانفسا ديدن فيلم‌هاي قابل توجه‌ مثل كينزي كه به راحتي زيرنويس مي‌شوند و بدون نگراني از قانون كپي‌رايت با قيمت بسيار ارزان در دسترس قرار مي‌گيرند، موهبتي است كه نبايد از دست داد. عشق به دانستن در كوران سانسور، خطاي ياري‌رساندن به شبكه قاچاق را توجيه مي‌كند . اگرچه فيلم آنهم از نوع داستاني، در عرصه‌ي پژوهش جاي كتاب را نمي‌گيرد اما در عرصه‌ي روشنگري دارد ثابت مي‌كند كه قدرتمندتر است. به هر حال گزارش ونداد نكات جالبي داشت اما از آن جالبتر كامنت‌هاي بسيار و متنوع آن بود. كامنت‌هاي اين گزارش كاملاً ارزش مطالعات جامعه‌شناختي دارند و نشان مي‌دهد موضوعات حساس چقدر استعداد سريدن در حواشي و دغدغه‌هاي نامرتبط به متن را دارد. و به چه ميزان پيش‌فرض‌ها و ارزش‌هاي فرهنگي غبار مه‌آلودي پيرامون موضوعات تحقيقي مي‌پراكنند. به نظر من ما ملتي هستيم كه هنوز خود را به بوته‌ي نقد نگذاشته‌ايم. از نظر فلسفي، چيزي به نام فاعل شناسا (سوژه) در مكتب دكارت زاده شد كه مهمترين مشخصه‌ي بارز آن نه نقد همه‌چيز، بلكه نقد خود بود. سوژه‌ي دكارتي در يك دنياي مجازي از كالبد دكارت بيرون مي‌ايد و در مقابل او نشسته و او را به نقد مي‌كشد. اين الگو در عرصه‌‌هاي مرتبط با آگاهي‌هاي اجتماعي نتايج شگفت‌انگيزي را مي‌آفريند كه در تحليل‌هاي تاريخي-فلسفي دوران مدرن قابل پيگري است و براي ما بسيار آموزنده است. البته در جامعه‌ي ما نيز چندي است كه آغاز شده اما اهميت آن در عمومي شدن آن است.

اگر بخواهم وارد محتواي بحث شوم علاقمندم مضمون نهفته در يكي از كتاب‌هاي آخر فرويد را بيان كنم. فرويد معتقد بود نيرويي حيات بخش(ليبيدو) در وجود آدمي است كه شكل عيني آن در غريزه‌ي جنسي نمود پيدا مي‌كند . اين نيروي حيات بخش تضمين كننده‌ي بقاي نسل آدمي است. اما انسان بنا به مقتضيات عقلاني آن را در قالب سنت، فرهنگ و تمدن مهار مي‌كند و به انقياد در مي‌آورد تا از شراره‌هاي زيان‌بخش و خطرآفرين آن اجتناب كند. در اين فرآيند است كه سركوبي و ناخرسندي زاده مي‌شود و نيروي حيات بخش از مسيرهاي ديگر و در پوشش‌هاي متفاوت‌تر طغيان مي‌كند. بزه‌هاي اجتماعي بروز مي‌كنند و در ابعاد وسيع‌تر گرايش انسان به برهم زدن نظم و انقياد مدرن افزون مي‌شود. كتاب «ناخرسندي‌هاي تمدن» كه خوشبختانه به فارسي نيز ترجمه شده است بحث مبسوطي در اينباره است.

پژوهش ديگري كه ارزش اشاره بدان را دارد كتاب «ميل جنسي و فرونشاني آن در جوامع نامتمدن» است كه سالها پيش خواندم و نويسنده‌ي آن برينسلاو مالينوفسكي است. در اين كتاب به اين معضل پرداخته شده بود كه چرا در خرده فرهنگ‌هاي پايين‌شهري و يا كمتر متمدن و حاشيه‌اي، افرادي به عرصه مي‌آيند كه داراي عقده‌هاي رواني كمتري در خصوص مسائل جنسي در مقايسه با همنوعان بالاشهري يا مرفه و متمدن‌شان دارند. پاسخ را احتمالاً حدس مي‌زنيد. براي اينكه مكانيسم‌هاي كنترلي در جوامع كمتر متمدن ضعيف‌تر و در نتيجه دسترسي نوجوانان به منابع طبيعي رفع نيازهاي جنسي بيشتر بوده است. مالينوفسكي مباحث بسيار سودمندي در رابطه با فرهنگ و مكانيسم‌هاي تحولي آن دارد كه پاره اي از آنها در زبان فارسي موجود است.

بطور كلي از بُعد روان‌شناختي هرگونه اجبار و هر گونه نظم سخت‌گيرانه، مقاومت مي‌آفريند. اين پديده در همه‌ي جوامع صدق مي‌كند خصوصاً در مقولات سياسي. در مقولات اجتماعي نيز شاهد گسترش روزافزون اين پديده هستيم. مقاومت در برابر نظم حاكم پديده‌ي جديدي نيست و در تمام مقاطع تاريخي مي‌توان نمونه‌هاي شاهد براي آن پيدا كرد. تخطي از نظم حاكم و بطور كلي از گرايش به حدي از بي‌نظمي بخشي از جوهره‌ي طبيعت است و به نظر مي‌رسد زيرساخت‌هاي بيولوژيكي وجود انسان حدي از بي‌نظمي يا گرايش به بي‌نظمي را در خود جاي داده‌اند. حتي با جسارت بيشتر مي‌توان گفت وجود بي‌نظمي ضامن بقاي نسل ما بوده است. همان طور كه كريستفر رايان و همسرش در پژوهش فوق بدان پرداخته‌اند، تنوع ژنتيكي شاهراه مهمي است كه طبيعت براي رسيدن به گونه‌ي سازگارتر با محيط از آن بهره جسته است. توليد مثل در طبيعت روش‌هاي مختلفي دارد. توليد مثل جنسي كه حاصل مشاركت دو گروه ‍ژنوم متفاوت است و به مدد همين اخطلاط و تركيب اتفاقي نتيجه‌ي غيرقابل پيش‌بيني‌تري نسبت به نوع ديگر توليد مثل مي‌دهد، و بنابراين متكامل‌تر و پيش‌رفته‌تر تلقي مي‌شود. اينكه نتيجه‌ي اين توليد مثل به لحاظ بيولوژيكي ارزشمند هست يا نه كاملاً وابسته به شرايط و مقتضيات زماني و مكاني و نهايتاً انتخاب طبيعي است. اما آنچه مهم است اين است كه تنوع ژنتيكي از رهگذر ايجاد تنوع در گونه‌هاي مختلف موجودات، نقش اساسي را در فرآيند تكامل بازي كرده است. حال اگر از اين منظر بنگريم كه تنوع طلبيِ جنسي يك مكانيسم طبيعي براي رشد ژنتيكي است، خواهيم پذيرفت كه گرايش به تنوع‌طلبي امري فيزيولوژيك و مربوط به طبيعت بشر است و وجود و بروز آن تقريباً ارتباط چنداني به ميزان پاي‌بندي ما به آموزه‌هاي اخلاقي ندارد. البته اين نوع نگاه الزاماً گرايش نيچه‌اي در خود ندارد. در اين معنا كه همه‌ي تلاش خودآگاه يا حتي ناخودآگاه بشر در درك و تغيير مسير جهان مذبوحانه است و تنها عقلانيت موجه دل‌سپردن به چرخش‌ها و بازي‌هاي غيرقابل پيش‌بيني طبيعت است. من معتقم با بوجود آمدن زبان و فرهنگ، گزينش و انتخاب طبيعي در گونه‌ي انسان لااقل در شكل معمول آن متوقف گرديد. اگرچه طبيعت و قوانين پنهان آن همچنان در فرهنگ و زبان جاريست اما بشر به مدد همياري و همكاري و با بهرمندي از توانمندي‌هاي ناهمسان تك تك انسانها، توانست مانعِ حذف فيزيكي ناتوان‌ها يا به زبان علمي ناسازگارها شود. او به مدد تعقل و اتكا به همكاري سازمان يافته توانست ابتكار عمل را از طبيعت ربوده و بر معضل سازگاري با طبيعت فائق آيد. هر موجودي در شرايطي ناتوان و در شرايطي تواناست، حال اگر اين توانايي‌ها جمع شوند مجموع توانايي‌ها بسيار عظيم‌تر خواهد بود. به بياني ديگر هر انساني لااقل در يك موقعيت خاص مي‌تواند براي گروه سودمند باشد لذا كمك به حيات او كمك به حيات گروه است. البته هشدار نيچه خالي از حقيقت نيست. اگر توجه كنيم كه تاريخ چندين هزار ساله‌ي تكامل بشر در نسبت با تاريخ جهان چند ساعت بيشتر به طول نيانجاميده، آنوقت پي خواهيم برد كه اين تاريخ است كه بايد منتظر شعبده‌ي طبيعت ماند. تصور كنيد كه با اندك تغييري در مدار زمين و دگرگوني شرايط دمايي چه بر سر انسان خواهد آمد. به هر حال پيشنهاد نيچه به عنوان يك استراتژي معرفتي با عقل عمومي سازگار است : همراهي و همگامي با طبيعت يا در نظر آوردن نيروي عظيم طبيعت به جاي مبارزه يا انكار آن.

تجربه‌ي تاريخي جوامع مختلف نيز نشان داده است كه اصرار و سخت‌گيري در هرچيزي عامل طغيان و مخالفت‌هاي نسل‌هاي جديد مي‌گردد. از نظر روان‌شناسي منع كردن و ايجاد ناخودآگاهِ حريص در كودكان بسترهاي مناسبي براي گرايش‌هاي منحرف و گذر از مرزهاي اجبار است. آمارها همچنان كه در گزارش‌ها هم آمده نشان مي‌دهند كه جوامع بسته‌تر معضلات و انحرافات عميق‌تر به لحاظ كيفي و كمي دارند. از اين رو جوامع غربي در حال بازبيني درباره‌ي نحوه‌ي تربيت و آموزش‌هاي جنسي هستند و اين بازبيني‌ها را بسيار قبل‌تر در خصوص نحوه‌ي اداره‌ي مدارس و برخورد با كودكان شروع كرده‌اند. مطالعه درباره‌ي انواع فوبياها و بيماري‌هاي رواني كه امروزه شناخته شده است و همچنين اطلاعات درباره‌ي نحوه‌ي درمان آنها به ما كمك خواهد كرد كه بفهميم رويه‌ي خشن فرهنگ و خشونت پنهان آن چگونه قيد‌هاي ناگسستني در برابر روابط سالم و دموكراتيك ايجاد مي‌كند.

اما اينكه چرا جوامع بشري در مسير تكامل خود به تك‌همسري گرايش پيدا كرده‌اند مقوله‌ايست تاريخي و سخت نيازمند مطالعه، كه به نظر ميرسد كريستفر رايان و همسرش از برخي زوايا بدان پرداخته‌اند. در تبت در جغرافيايي بسيار سخت و صعب العبور كه امروزه براي جهانيان مكشوف شده، شهري وجود دارد كه مردمان آن چيزي به نام ازدواج در معنايي كه ما از آن مراد مي‌كنيم ندارند. زنان با هر كسي كه دوست داشته باشند هم‌خوابگي مي‌كنند و در مراسم‌هاي ويژه‌اي( كه مورد توجه توريستان است) با رفتار ويژه‌اي تمايل خود را به مردان مورد علاقه‌شان ابراز مي‌كنند. در ميان آنان سكس كردن اساساً مقوله‌اي نامرتبط با زندگي خانوادگي است. خانواده‌ي در ميان اين مردم متشكل است از زن، فرزندان و برادر نسبي‌اش. اگر بخواهيم با روابط حاكم بر خودمان مقايسه كنيم، مسئوليت اداره‌ي خانواده و فرزندان با دايي‌شان است. در حقيقت پدر به معناي رئيس اعتباري خانواده در توليد كودكان خانواده‌ي خود نقش نرينگي ندارد و فقط در تامين امنيت و معاش خانواده دخيل است و البته بچه‌ها را فرزند خود مي‌داند . طبيعي است كه اين يك نظم همه‌گير در آن فرهنگ است و كسي آن را غيرعادي يا عجيب تلقي نمي‌كند. اين مثال و نمونه‌هاي بي‌شمار نشان مي‌دهد كه فرهنگ مقوله‌اي است اعتباري و جزئيات آن از جمله اخلاق فارق از شرايط و مقتضيات تاريخي نمي توانند وجود داشته باشند. چه بسا فرهنگ تبتي در مواجهه با ديگر جوامع دچار اضمحلال شود و چه بسا نيز اقبال آن در ميان غربيان آنرا به فرهنگي جهاني بدل كند.

اگر از غذايي تنفر داشته باشيم آنقدر از آن اجتناب كرده‌ايم كه تشخيص اختلاف مزه اين غذا در دو رستوران مختلف برايمان بي معنا و ناممكن باشد. گرايش حسي يا اكتسابي به پديده‌هاي فرهنگي نمي‌تواند مبناي حكم بر ارزشمندي يا عدم ارزشمندي پاره‌اي موازين و جنبه‌هاي آن شود. كاركردهاي اجتماعي آن‌هم بر مبناي آمارها و تحليل‌هاي بسيار دقيق و معتبر مي‌توانند درباره‌ي اثربخشي پديده‌ها سخن بگويند. پديده‌هاي اجتماعي آنقدر عوامل پيچيده و متغيرهاي تاثير گذار دارند كه به احتياط مي‌توان درباره‌ي اثرگذاري قطعي مهندسي‌هاي اجتماعي حرفي به ميان كشيد. تحليل‌ها و تصميم‌گيري‌ها عمدتاً با محدوديت‌هاي تاريخي و جغرافيايي همراه هستند. تشخيص اينكه چه چيزي مي‌تواند اقبال عمومي يك جامعه را بدست آورد يا در معرض خطري بي‌توجهي و طرد واقع شود مقوله‌اي بسيار سخت و پيچيده است كه آگاهي‌هاي فردي از عهده‌ي تحليل آن بر نمي‌ايند. نظرسنجي‌هاي بسيار منظم موسسات معتبر است كه اندكي امكان نزديك شدن به پاسخ را فراهم مي‌آورند. با اين وصف اظهار نظرهاي شكمي درباره‌ي عوامل تاثيرگذار بسيار رونق دارد. درست است كه مردم كار خود را مي‌كنند و فرهنگ به مثابه يك موجود جاندار مسير خود را از كوره‌راههاي صعب‌العبور پيدا مي‌كند اما تلاش ما هم در يافتن مسير سهل‌الوصول‌تر به حركت و پويايي آن مدد مي‌رساند و چشم‌اندازهاي روشن تري را نمايان مي‌كند.

زير سئوال رفتن پيديده‌ي تك‌همسري يا لاقل سئوال درباره‌ي حقانيت آن چيزي نيست كه مربوط به امروز، آن هم در محدوده جغرافياي غرب باشد. روسپي‌گري پديده‌ايست كه به درازاي تاريخ قدمت و به پهناي زمان وسعت دارد و خود گوياي تشكيك يا عدم استلزام به تعهد خانوادگي در بخش‌هاي قابل توجهي از انواع جوامع بوده است. هرچند كه در بسياري از موارد فرهنگ غالب سعي در انكار اين پديده داشته يا دارد اما مكتوبات و اسناد تاريخي حكايت خلاف دارند. اين پديده نشان مي‌دهد كه راههاي گريز و سوپاپ‌هاي اطمينان حتي در فرهنگ‌هاي سخت‌گير نيز بطور خودجوش تعبيه شده است. حيات طبيعي فرهنگ‌ها از نظم بسيار خشك و غيرقابل انعطاف گريزانند. فرهنگ عمومي جامعه ساخته و پرداخته قشر خاصي از جامعه نيست و مخالفان و دگر انديشان نيز در شكل‌دهي به آن نقش دارند. لذا اگر نيروي قاهري مداخله نكند همواره جنبه‌هاي مصالحه جويانه‌تر و انعطاف‌پذيرتر فرهنگ نمايان مي‌شود. و آن زمان نيز كه اهرمي مثل حكومت عامل تصفيه‌ي فرهنگي مي‌شود، آن جنبه‌هاي فرهنگ نمي‌ميرند بلكه به خفا مي‌خزد.

به نظر من علت اينكه چرا جوامع امروزي بيش از گذشته در مورد بديهياتي مثل تك‌همسري ترديدهاي بيشتري مي‌كنند اينست كه جوامع امروزي مرتباً منابع شناخت و عمل به آموزه‌هاي رفتاري را مورد بازبيني قرار مي‌دهند و اصالت منابع قبلي را چندان قطعي نمي‌انگارند. در جوامع امروزي عمل به قوانين سنتي و آموزه‌هاي عرفي كمرنگتر شده و يا حتي در صورت پذيرش ميزان روايي آنها، در ديدگاه‌هاي علمي و عقلي نيز سنجيده مي‌شود. البته رويكرد عقل‌باور و سنت‌ستيز كه مدت زماني در جوامع رو به توسعه نگرش غالب بود، هم‌اكنون جاي خود را به ديدگاه‌هاي منعطف‌تر داده است و اجزائ سنتي فرهنگ با احتياط بيشتري مورد بازبيني قرار مي‌گيرند. اما به هر حال منابع جديد معرفتي، نظم حاكم بر تفكرات سنتي را بر هم زده و بستر تحول و پويايي در نظام معرفتي جامعه را فراهم مي‌آورند. علت ديگر برهم زدن نظم معرفتي جامعه ارتباطات بيشتر و به تبع آن آگاهي‌هاي بيشتر درباره فرهنگ‌هاي متفاوت است كه گونگوني در روش زندگي و امكان دگرساني‌ها را نمايان مي‌كند.

در اينكه در مقطعي از تاريخ بشر تك‌همسري به عنوان برترين روش ارتباط پايدار زن و مرد شناخته شده‌ است و براي پروردن فرزندان گونه‌ي بشر، چنين بستري مناسب‌ترين است شكي نيست . اما اينكه اين روش در تحولات آتي جوامع نيز برترين باشد يا اينكه نيازمند اصلاح نبوده و بدون هيچ عارضه‌اي مي‌تواند پاسخ‌گوي تمام ابناي بشر باشد به لحاظ منطقي مي‌تواند در مذان شك و ترديد باشد. اين بحث بيش از آنكه صبغه‌ي اخلاقي داشته باشد ارزش جامعه‌شناختي و معرفت پژوهانه دارد. پژوهش‌ها نشان مي‌دهند كه افزون بر ضرورت‌هاي بقاي نسل، كاركردهاي بسيار پيچيده‌‌تري نيز وجود دارد كه در طول تاريخ بر دوش ازدواج سوار شده است و در نگاه ظاهري نمايان نيست. اين كاركردها چندان عميق هستند كه در تحليل منافع فردي جايگاه روشني كسب نمي‌كنند اما در نظم بخشيدن به روابط پيچيده و چندوجهي افراد جامعه نقش به سزايي ايفا مي‌كنند. ليكن اهميت مقوله مورد بحث بيش از آنكه در ضرورت‌ يا عدم‌ضرورت تك‌همسري متمركز باشد، يا الگو‌هاي ديگري را براي رابطه‌ي خانوادگي پيشنهاد كند، بر تساهل و عدم تعهد جنسي متمركز است. اگرچه واژه‌ي تك‌همسري در تضاد با چندهمسري مفهوم معيني را به ذهن متبادر مي‌كند اما طرح اين مباحث به معناي پيشنهاد بازگشت به جوامع باستاني نيست كه در آن‌ها مالكيت فردي جايگاهي نداشت و همه چيز اعم ازهمسر و فرزند متعلق به گروه بود. بر خلاف اين ديدگاه هدف اين مباحث كاهش دادن حساسيت جوامع نسبت به تعصبات فرهنگي و سنتي است. اين مباحث ضمن نشان دادن تحولات عظيم فرهنگي در طول تاريخ، تلاش مي‌كنند اعتباري بودن فرهنگ نزد جوامع را به اثبات برسانند و مردم را از امكان بازبيني و تغيير در نگرش‌هايشان آگاه كنند. همچنين تلاش دارند درباره‌ي پيامدهاي احتمالي ديدگاه‌هاي متعصبانه هشدار دهند و نتايج ويرانگر تضادهاي عاطفي و معرفتي را گوشزد كنند. گذشته از اين مي‌خواهند نشان دهند كه انسان‌هاي امروزي با آگاهي‌هاي امروزي نيازمند قوانين و روابط دموكراتيك‌تري در عرصه‌هاي اجتماعي و ميان‌فردي هستند. جوامع امروزي مقتضات امروزي را به همراه دارند و عدم بهرمندي از نيازهاي امروزي مي‌تواند فجايع جبران‌ناپذيري به بار آورد. آمارهاي طلاق، جنايت‌هاي ناموسي ، بيماري‌هاي روان‌پريشانه، انحرافات جنسي و حتي آمارهاي اعتياد همه حكايت از اين دارند كه الگوهاي حاكم بر روابط اجتماعي جامعه پاسخ‌گوي نيازهاي امروزين جامعه نيستند و به شدت احتياج به بازبيني دارند. درست است كه متخصان و علاقمندان به اين مباحث منتظر اذن ما نيستند اما نكته پراهميت اين است كه اثرگذاري مباحث در فرهنگ عمومي مستلزم عمومي شدن خود آن مباحث است.

موسيقي به مثابه زبان

همه مي‌دانيم كه كودكان بي‌آنكه اندك اطلاعي از دستور زبان داشته باشند در كمتر از دو يا سه سالِ آغاز زندگي‌شان مي‌آموزند كه از واژه‌ها چگونه استفاده كنند و جملاتي بسازند كه تا آن زمان نشنيده‌اند. اين اتفاق چگونه مي‌افتد در حالي كه ما براي يادگيري زبان دوم با توسل به دستور زبان، سالها تلاش مي‌كنيم و نتيجه رضايت بخشي حاصل نمي‌شود؟ آنچه اين ماجرا را ممكن مي‌سازد توانايي‌هاي فوق‌العاده‌ي ذهن انساني است. بر خلاف نگرش رايج كه اراده‌ي خودآگاه را مبنا و ركن اصلي هر نوع شناختي مي‌داند، ذهن آدمي بطور ناخودآگاه و بي آنكه اراده‌اي در كار باشد به مدد توانايي‌هاي ذاتي، دنياي پيرامون خود را مورد تحليل قرار مي‌دهد. گذشته از اين همانند ماده‌اي نرم كه در اثر تركيب با ماده‌اي ديگر به سختي مي‌گرايد، ذهن آدمي نيز در اثر آموزش شكل مي‌بندد ، لذا در عين اينكه آموزش امكاناتي را براي ذهن فراهم مي‌آورد، همزمان امكاناتي را نيز از او مي‌گيرد كه همانا آزادي عمل است. يعني ذهني كه داراي فرمول‌هاي معيني (شبيه ايدئولوژي) براي شناخت دارد هرگز نمي‌تواند خارج از اين فرمول‌ها بدنبال ساختارها و مكانيسم‌هاي متفاوت‌تر بگردد. چنين است كه ذهن كودكان بي‌آنكه خواستي در كار باشد آزادانه و فارق از هر محدوديتي موفق به تحليل قواعد زيرساختي زبان‌ها مي‌شود و در زمان كوتاهي مكانيسم آن را شناسايي مي‌كند. بزرگسالان نيز در مواقعي كه خود را از موانعِ آموزش ترجمه‌اي رها كرده و در محيط واقعيِ زبان دوم واقع مي‌شوند (بي ياري مترجم) پيشرفت قابل توجهي در يادگيري مي‌كنند. علت آنست كه نيازهاي بسيار حياتي‌ براي ارتباط، انگيزه‌ي كافي را براي تمركز ذهني‌ فراهم مي‌كند و توانايي‌هاي بي حصر ذهن بدون دخالت قواعد دست و پا گير به تحليل آزادانه‌ي داده‌هاي زباني مي‌پردازد. به همين دليل است كه متد‌هاي امروزي آموزش زبان، ديگر مثل سابق بر دستور زبان استوار نيستند و از همان ابتدا با تكرار و تقليدِ عبارات ساده آغاز مي‌كنند و حجم عمده‌ي آموزش‌ را بر آشنايي شنيداري و طبعاً تحليل‌هاي ناخودآگاه اختصاص مي‌دهند. بكارگيري دستور زبان از جانب يك كاربر ماهر يك مهارت في‌البداهه است درست همانند نوازنده‌ي ماهري كه مشغول آهنگسازي في‌البداهه است. يعني قواعد دستوري آنقدر تكرار مي‌شوند كه ذهن آدمي در حين ساختن جمله به نقش و جايگاه ساختاري واژه‌ها نمي‌انديشد و بي‌آنكه گرفتار ساختمان دستوري جملاتش باشد واژه‌ها بر دهانش جاري مي‌شوند و جملات هر يك بدنبال هم رشته مي‌شوند. همه مي‌دانيم كه يك نوازنده‌ي آماتور هرگز نمي‌تواند آهنگي في‌البداهه بنوازد، برعكس آنقدر بايد آهنگ‌هاي ساخته شده‌ي قبلي را تكرار كند تا آرام آرام با جايگزيني برخي واژه‌ها و تغييرات كوچك در جملات ، سخن‌گويي و آهنگسازي في‌البداهه را تمرين كند.

شايد اگر اين ظرافت و پيچيدگي را باور كنيم كه اساساً انديشه چيزي نيست جز سخن و آدمي انديشيدن را زماني آغاز مي‌كند كه توانايي سخن گفتن را بدست مي‌آورد آنگاه باور مي‌كنيم كه اختراع يا كشف زبان مهمترين چيزي است كه انسان را در مراحل تكامل از پيوستگي با ديگر موجودات متمايز كرده است. فيلسوفي نغزگو انسان را محصول زبان مي‌داند و نه زبان را محصول انسان. مقارنت رشد حجم مغز در انسان‌ريخت‌ها با تولد زبان اين نظريه را تقويت مي‌كند كه نياز به وسعتِ عمل مغز در به‌خاطرسپاري علائم صوتي و تحليل آنها، مسير انتخاب طبيعي را از قابليت‌هاي جسمي به قابليت‌هاي ذهني تغيير داده است. به هر حال به سختي مي‌توان پذيرفت كه اين ميزان پيچيدگي و دشواري در محدوده‌ي چند نسل بطور ناگهاني ظهور كرده باشد. يقيناً دوره‌اي طولاني و قابل توجه از نسل‌هاي مختلف بشر (باز بطور يقين ذهن ناخودآگاه بشر) در انباشت و شكل‌دهي زبان اوليه مشاركت داشته‌اند. به مرور با پيچيدگي بيشتر زبان قابليت‌هاي پيچيده‌تر و افزون‌تر براي انديشيدن فراهم آمده است.

حتماً مي‌گوييد اين چه ربطي به موسيقي دارد؟ به نظر من موسيقي نيز همچون زبان گفتار داراي زيرساخت‌ها و قواعد ويژه‌اي است كه تحليل و درك اين زيرساخت‌ها براي ذهن ناخودآگاه كاري عادي و خالي از تلاش است، اما بازگويي و ترجمه‌ي اين ساخت‌ها به زبان علمي يا تلاش براي ترجمه‌ي مفاهمه‌اي، كار را بسيار مشكل و طاقت فرسا مي‌كند. حال اگر اين موضوع را نيز در نظر آوريم كه واژه‌ها و جملات موسيقي معادل مفاهمه‌اي به وجه زبان گفتار ندارند، بايد گفت چنين تحليلي و اساساً چنين تلاشي، شايد بي‌معنا باشد. چراكه غايت موسيقي رسيدن به ارتباط كلامي نيست بلكه چنانكه در تاريخ و فلسفه‌ي هنر نيز بدان بسيار پرداخته مي‌شود، همراه شدن با زيبايي‌ها، بيان احساسات ، لذت تجربه‌ و مواردي از اين دست غاياتي هستند كه هم در نظر فيلسوفان و هم هنرمندان به آنها رجوع مي‌شود. شايد بدين جهت است كه اكثر تفسيرها، نظريه‌پردازي‌ها و نقدهايي كه در عرصه‌ي موسيقي نوشته مي‌شود از ديدگاه پوزيتويستي بسيار گنگ، غيرعلمي و فاقد پيامِ قابل توجه هستند. بخش بزرگي از نقدهاي هنري تمجيدها و تعريف‌هاي ارزشي است و بخشي هم توصيف فني از ويژگي‌هاي سبك‌پردازانه‌. اين واقعيت درباره ناقدان صاحب‌نام و هنرمندان بسيار مشهور نيز صدق مي‌كند. اثر موسيقايي تلاش دارد شور و جذبه‌، غم يا شادي و يا هر نوع احساساتي را كه خالقش در مواجهه با پديده‌اي خاص تجربه كرده، در قالب اصوات به نمايش درآورد. شايد بتوان گفت كه به اشتراك گذاشتن يا بيان احساسات نيز مي‌تواند بخشي از نيّات هنرمند باشد، اما بايد پذيرفت كه برقراري ارتباط مفهومي شرايط هنر بودن را تكميل نمي‌كند ؛ فرم يا نحوه‌ي ارائه‌ي پيام است (اگر بتوانيم نامش را پيام بگذاريم) كه بطور اعم در هنرها و بطور اخص در موسيقي بيش از محتواي مفهومي، اهميت و ارزش هنري را تعيين مي‌كند. البته عوامل تعيين كننده‌ي ارزش‌هاي هنري بسيار متفاوت و آلوده به تاريخ و فرهنگ هستند، اما همگان تصديق مي‌كنند كه نقدهاي سياسي -اجتماعي يا نظريه‌هاي حكمت‌آموز هرگز نمي‌تواند به تنهايي در جايگاه هنر ظاهر شوند مگر آنكه به نحوي در لايه‌هاي فرعي هنر پنهان شوند. اگرچه آثار فاخر هنري عمدتاً عاري از اين نوع پيامها نيستند اما تعيين ميزان هنري بودن با اين پيامها نيست. از اين گذشته، نكته‌ي ديگري كه اهميت مفاهمه‌اي يا ارتباط مفاهمه‌اي هنر را كمرنگ‌تر مي‌كند بي‌توجهي يا اصالت ندادن به تطابق محتواي پياميِ هنر در معادله‌ي هنرمند - مخاطب است. ديدگاه غالب در سپهر هنر بر تاويل‌پذيري و امكان چندمعنايي بودن آثار هنري تكيه دارد، لذا هنرمندان بزرگ عمدتاً با آنچه كه ناقدان و مخاطبان از اثرشان برداشت مي‌كنند مخالفتي ندارند و تلاش نمي‌كنند وجوه نامنطبق بر نياتشان را توضيح دهند يا اصلاح كنند. وقتي از نيات و خاستگاه‌هاي ارادي‌شان پرسش مي‌شود از نوعي ابهام و الهام در نحوه‌ي عملشان سخن مي‌رانند. از اين رو آنچه مخاطب تجربه مي‌كند ممكن است بسيار متفاوت از نيّت يا تجربه‌ي حسي هنرمند باشد. بنابراين، باور به استقلال معنايي يا پذيرفتن سرنوشت مستقل از «مولف» براي اثر هنري اين نكته را بارز مي‌كند كه اساساً متصور بودن كاركرد مفاهمه‌ا‌ي ، هدف اصلي هنر نيست.

بحث‌هاي بسياري گرد چيستي فرم و محتوا و ميزان دخالت هريك در شكل‌گيري اثر هنري صورت گرفته است. هدف اين نوشته پرداختن به اين مباحثات و تاييد يا رد چنين تفكيكي نيست. تعدّد نظريه‌هاي توضيح‌دهنده‌ي هنر خود گوياي پيچيدگي و چندوجهي بودن در عرصه‌ي توليد و شناخت هنر است. تاريخ هنر مدرن نشان مي‌دهد كه بسياري از جنبش‌ها و نهضت‌هاي هنري تلاشهاي طاقت‌فرسايي را در راستاي كشف «عناصر بي‌واسطه‌ي» در هنر صورت داده‌اند. تلاش‌گران سعي داشتند عناصر منفرد و بي‌واسطه‌‌اي كشف كنند كه بدون توسل به مفاهمه زباني، ادراكاتي مشترك و ثابت را در ميان انسانها ايجاد كنند و مباني يك زبان ناب هنري را فراهم آورد. فرماليزم سرآمد اين جنبش‌هاست. اين تلاش‌ها هم در عرصه‌ي فعلِ هنري و هم در عرصه‌ي نظر، نكات بسيار ارزشمندي را آشكار مي‌كنند. فارق از ميزان موفقيت يا اساساً الزام چنين تلاشهايي، همين‌قدر كه آثار هنري براي درك شدن يا پذيرفته شدن از سوي مخاطبان نيازي به اشتراك زبان گفتاري ندارند، نشان مي‌دهد كه كنش هنري چه به قصد توليد پيام و چه به منظور لذت تجربه، از جنس مفاهمه‌ي كلامي نيست و بي‌نياز از اين بستر توان ايجاد ارتباط ادراكي را دارد. به هرحال آنچه در اين بحث مهم است نه جنس پيام يا ميزان هم‌ساني آن در فرستنده و گيرنده، بلكه وجود شباهت در زير ساخت‌هاي موسيقي( يا به بطور كلي هنر ) و زبان طبيعي است كه باعث مي‌شود يادگيري و فهم هر دو مسير مشتركي را در ذهنِ ناخودآگاه طي كند. از اين رو درك اين نكته آسان مي‌شود كه اگر كسي مي‌خواهد به زبان هنر مسلط شود بايد خود را غرق در آن كند.

همانگونه كه ذهن آدمي به روشي كه اطلاعي از آن نداريم، علائم و نشانه‌هاي گفتار را تحليل كرده و رابطه‌ي قاعده‌مند موجود در آنها را كشف مي‌كند، در مواجهه با موسيقي نيز اين توانايي را بكار مي‌گيرد. يعني ذهن آدمي از اوان كودكي به مدد تكرار، موازينِ هم‌نشيني قاعده‌مند نت‌ها را مي‌آموزد و در عمق روابط موجود در آنها، زيرساخت‌ها و قواعد پنهان بكاررفته را كشف مي‌كند و نهايتاً مي‌فهمد كه اگر قرار است جمله‌ي جديدي ساخته شود در چه شرايطي مي‌تواند معتبر(ترجمه كنيد گوش‌نواز) و در چه شرايطي نامعتبر باشد. قواعد موجود در موسيقي يعني دستگاه‌ها، نت‌ها، فواصل، اوزان و ... همه موازيني هستند كه به مانند قواعد دستور زبان به شكل پسيني از مطالعه و دقت در نظم طبيعي موسيقي استخراج شده‌اند و چه بسا قواعد دقيق‌تر و توضيح دهنده‌تري در آينده ارائه گردد كه شناخت ساختمان موسيقي را ساده‌تر كند. اما مي‌توان اطمينان داشت كه براي يادگيري در نواختن و توليد موسيقي، مسير اوليه همان راهي است كه كودكان در يادگيري زبان مي‌پيمايند. فرزنداني كه در خانواده‌هاي دو زبانه رشد مي‌كنند معمولاً به تناسب اهميت و حاكميت، به يكي از زبان‌ها تسلط كامل پيدا مي‌كنند ولي زبان دوم را مثلاً در مجاورت گفتگوي پدر و مادربزرگ در حد ناقصي فرا مي‌گيرند. همه‌ي ما با كساني مواجه شده‌ايم كه محتواي گفته‌هاي زبان دوم را تا حدي دريافت مي‌كنند اما از سخن‌گفتن به آن زبان عاجزند. اينان همان‌ كساني هستند كه در مجاورت زبان دوم قرار گرفته‌اند اما در ضرورتِ سخن‌گويي، با زبان اول نيازهايشان را برآورده‌ ساخته‌اند. موسيقي براي افراد عادي در حكم زبان دوم است. ميزان آشنايي‌ افراد عادي با زبان موسيقي در حد مجاورت با زبان دوم است. البته ميزان و كيفيت مجاورت، نوع موسيقي، جايگاه موسيقي در ذهنيّت افراد جامعه و ارتباط آن با امور روزمره، همه در حدود آشنايي افراد با اين زبان اثرمي‌گذارد. طبيعي است كه در يك مجاورتِ ناخواسته ميزان تسلط بر زبان از حد يك آشنايي فراتر نمي‌برد، لذا اگر كسي بخواهد به زبان موسيقي تسلط كافي بيابد يا بتواند به اين زبان سخن بگويد بايد به اندازه‌ي زبان اول در آن غرق شود.

اگر از يك كاربر عادي ، درباره‌ي نحوه‌ي عمل زبان سئوال كنيد يقيناً از پس پاسخي برنخواهد آمد كه توصيفي از ساختمان زبان در آن باشد. به همين سياق يك شنونده‌ي موسيقي به مدد آكادمي پنهان شنيداري، قادر است اشتباهات فاحش يا ناهمخواني نت‌ها را تشخيص دهد و به عدم تبحر نوازنده ، يا حتي به ناهنجار بودن آهنگ نظر دهد اما از تحليل و چگونگي عمل آن اطلاعي ندارد. اينكه چگونه و بر مبناي چه قاعده‌اي نت‌ها امكان هم‌نشيني پيدا مي‌كنند و به عبارتي گوش‌نواز مي‌شوند، چندان روشن نيست و تقريباً نظريه‌ي جامع و قاعده‌اي علمي كه بتوان به مدد آن با آسودگي به آهنگسازي پرداخت، وجود ندارد؛ همانطور كه راه اطمينان بخشي جز موانست با شعر براي شاعر شدن وجود ندارد. دانستن قواعد دستور زبان و آشنايي به صنايع ادبي، مثل مجاز و استعاره، شايد بتواند كمكي به سلوك شاعر شدن بكند اما يقيناً شرط كافي نيست. وجه هنريِ زبان موسيقي فهم ساختارها و قاعده‌مندي آن را پيچيده‌تر مي‌كند . مي دانيم كه در عرصه‌ي شعر پايبندي به قواعد دستور زبان به آن شكلي كه توسط زبان‌شناسان تدوين شده است تقريباً ناممكن است. شعر در يك وضعيت بسيار پيچيده هم به ساختارهاي عمومي زبان پايبند است و هم از آن فراتر مي‌رود. به همين دليل به نظر مي‌رسد كه طراحي يك اسلوب شاعري نقض غرض است. اگرچه فهم اين وضعيت براي ذهن علمي و تحليل‌گري خودآگاه بسيار دشوار است و غالباً با ظهور استثناها با شكست روبرو مي‌شود، اما توانايي‌هاي ذهن ناخودآگاه آنقدر وسيع است كه از پس درك اين تناقضات ظاهري برآمده و به مدد استعداد هنري موفق به كشف و استخراج قواعد كلي و انعطاف‌پذيري مي‌شود كه خلق هنر را ممكن مي‌سازد.

به نظر من دل سپردن به هنر و غرق شدن در آن آنطور كه استادان پيشين حكم مي‌كردند راه مطمئن‌تري براي تحليل ناخودآگاه ذهني و درك ساختارهاي پيچيده‌ي زبان هنري فراهم ميكند تا تلاش خودآگاه براي يافتن گرامر موسيقي و يا بكارگيري نظريه‌هاي ناقص و محدود. عرصه‌ي هنر خود به فرارفتن از قواعدِ صلب زنده است و خود را لااقل در بيشتر مواقع در عدم پايبندي به سنن باز تعريف مي‌كند. البته اين به معني پذيرش عدم وجود قواعد ساختاري نيست، برعكس، نكته‌ي ظريف در همين جا نهفته است يعني كار هنرمندانه در يافتن و كشف ساختارهاست اما نه براي پايبندي بدانها بلكه پي‌بردن به راه‌هاي خروج از آنهاست، به عبارتي ديگر در عين وفاداري به ساختارها ، گذر از آنها و تجربه‌ي «گذرگاههايي» جديدتر. اين فرآيند عمدتاً وجه ناخودآگاه دارد. حال اگر تجربه‌هاي نو به كلي از ريشه‌هاي مالوف در سنت شنيداري جامعه‌ دور شوند اساساً به عنوان موسيقي قابل درك نخواهند بود و به‌راحتي طرد يا فراموش خواهند شد ( جامعه‌ي آماري كاربران ساده و شنوندگان عادي است). به نظر مي‌رسد فاصله‌ي فزاينده‌اي كه هنر به موجب تخصصي شدن، از مردم عادي پيدا كرده است علت اصلي كم اقبالي هنر آوانگارد در ميان توده‌ي مردم است. ترش‌رويي و بي‌اعتنايي هنرمندان به ذائقه و سلايق عامه، و همچنين انزجار عامه از ناكامي در فهم آثار نخبه‌گرا، از منظر ميزان مؤانست و تلاش هر يك براي درك ساختارهاي پيچيده‌ي هنر، تقريباً قابل فهم است؛ نياز به توضيح ندارد كه ميزان آشنايي، زمينه‌هاي هژمونيك آموزش آكادميك، و حجم و تنوع چالش‌هاي اين دو گروه با ساختارها و بنيان‌هاي رمزآلود هنر، و همچنين دغدغه‌ها و انتظارات هريك در رويارويي با هنر بسيار متفاوت است و هر روز متفاوت‌تر و متمايز‌تر نيز مي‌شود. از اين رو مي‌توان از يك دوگانگي پيش‌رونده در عرصه‌ي هنر سخن گفت : هنر عامه‌پسند در مقابلِ هنر نخبه‌گرا. دنياي پر از تخصص امروز تقريباً فهم اين نكته را آسان كرده است كه در هر حوزه‌ تخصصي گروهي از انسانها صرفاً به موجب ميزان درگيري و توجه‌شان، فهم متمايزي نسبت به ديگران كسب مي‌كنند و در نسلهاي بعدي با تلاش براي طبقه‌بندي و انتقال تجربيات و دانسته‌ها، اين تمايز افزون‌تر و افزون‌تر مي‌شود. شايد بتوان گفت تاريخ هنر خود به اندازه‌ي تاريخ علم يا هر چيز ديگر داراي فراز و نشيب ، و همچنين چرخش‌هاي ايدولوژيك در چيستي هنر داشته و در هر دوره به تناسب ارائه‌ي درك و نگرش تازه‌اي آثار متمايز و متفاوتي توليد شده است كه مطالعه‌ي آن به اندازه‌ي خود فعاليت هنري لذت‌بخش و نكته آموز است. گذشته از اين خاصيت وحدت‌گريز فعاليت‌هاي تخصصي، بواسطه‌ي حضور گستره‌ و كاركرد فراگير هنر عوامل ديگري هم وجود دارند كه به طبقاتي شدن هنر مدد مي‌رسانند. برخي از حاميان هنر به منظور پيوستن به اردوگاه هنر نخبه‌گرا و تلاش براي هم‌سلك شدن با ادراكات اين طبقه ، از هر نشانه‌اي كه مرتبط با هنر عامه‌پسند باشد دوري مي‌جويند و حتي گاه بدون درك ساختارهاي نخبه‌گرا، در يك اسنوبيسم‌ افراطي گرفتار مي‌آيند كه در عين رنج بردن از عدم ادراك ويژگي‌هاي زيباشناختي، تظاهر به نزديكي و همدلي با اثر مي‌كنند. غافل از اينكه حتي نخبگان حرفه‌اي هنر نيز در لذت بردن از آثارِ آوانگارد هم‌راي و هم‌نظر نيستند. هرچند كه عرصه‌‌هاي اقتصادي و خصلت‌هاي اجتماعي جامعه تاحدودي مانع مي‌شود، اما تا جايي كه اين گروه بتوانند بي‌نياز از بخش‌هاي ديگر جامعه زندگي خودبسنده‌اي داشته باشند به فاصله‌ي خود از عامه مي‌افزايند. البته روشن است كه اين واقعيت عمدتاً در عرصه‌هاي ذهني با تسلط بيشتري حضور دارد، اما چالش موجود در عرصه‌هاي عيني‌تر مثلاً در زيباشناسي كالاها مصرفي و تزئيني نمود آشكارتري دارد. امروزه اگر نگوييم همه، لااقل بخش قابل توجهي از كالاها و وسايل مصرفي از پوشاك گرفته تا اتومبيل و عينك و حتي عطر مورد استفاده‌ي مردم به نسبت زيادي از منظر هويت‌شناختي داراي اهميت هستند و اهالي هنر نخبه‌گرا در اين عرصه كشاكش بيشتري با عامه دارند. در اين ميان گروه سومي نيز وجود دارند كه حدواسط اين دو گروه هستند و شايد بتوان گفت فاصله‌ي دو گروه اول بيش‌تر از همه به نقش و فعاليت اين گروه وابسطه است كه از طرفي تجربه‌هاي جديد هنرمندان را با خواسته‌هاي عرفي مي‌آميزند و از طرفي ديگر سلايق و خواست‌هاي توده‌اي را با معرفي روش‌هاي جديد تحت تاثير قرار مي‌دهند. گاه با آثار فاخري مواجه مي‌شويم كه در عين دارا بودن ارزش‌هاي هنري و سبك‌پردازانه ، با عنايت به ريشه‌هاي ادراكي عامه موفق مي‌شوند توجه و اقبال توده‌هاي عظيمي از مردم را جلب كنند. اينان همان مفصل‌هاي حياتي و حساس جامعه هستند كه زبان نخبگان را براي عامه قابل فهم مي‌كنند و همزمان در ارتقاي سواد هنري توده گام‌هاي موثري برمي‌دارند.

حال اگر بپذيريم كه همانند زبان گفتار در موسيقي نيز نحوه‌ي تركيب نت‌ها، فواصل، اوزان و طول و عرض جملات داراي ساختمان و اسكلت قابل شناختي براي ذهن انسان است، بنابراين مي‌توان از امكان بارگذاري حسي‌-معنايي و حتي گاه حسي -ارتباطي نيز سخن گفت. البته واضح است كه مي‌توان غايت هنر در وجه زيباشناختي كمال يافته تلقي كرد اما اصرار اين نوشته به وجه ارتباطي آن دقيقاً به اين دليل است كه هنر خصوصاً هنرهاي زيبا( fine art ) در وجه زيباشناختي باقي نمي‌مانند و قدم به عرصه‌ي ارتباطي نيز مي‌گذارند. در هنرهاي جديد مثل سينما و هنرهاي چندرسانه‌اي اين امر با شدت و حاكميت بيشتري حضور دارد. وجه ارتباطي، زماني ارزش و معناي دقيق خود را مي‌يابد كه نيت توليد كننده‌ي پيام با آنچه در ذهن مخاطب شكل مي‌گيرد تطابق عملياتي داشته باشد. اما وجه ارتباطي شكل گرفته در هنرهاي انتزاعي‌تر مثل نقاشي و موسيقي هرگز در سطح مفاهمه‌اي مطرح نمي‌شود و طبعاً چنين انتظاري هم از آنها نمي‌رود. با اين وجود اگر همراه با اصحاب هرمنوتيك، نيتِ مولف را به اثر تحميل نكنيم ، و تلاش كنيم همچون متن با عنايت به روابط موجود ميان اجزاي دروني، ساختارهاي معنادار را كشف كنيم، آنگاه مي‌توانيم بگوييم هنر زباني گويا دارد به شرط آنكه بدان نيك گوش سپاري.

در ادبيات گفتاري سخن معنادار نمي‌تواند از ادغامِ اتفاقيِ مشتي واژه آنطور كه شاعران سوررئاليست سعي در انجامش داشتند بوجود آيد. چراكه اين واژه‌ها نيستند كه معنا را مي‌سازند بلكه همراهي واژه‌ها با ساختار گرامري است كه معناي مورد انتظار را تعيّن مي‌بخشد. حال اگر فرض كنيم كه بتوان طي بهره‌گيري از گزينش‌هاي اتفاقي آهنگي بسازيم، يقيناً ارزش شنيدن نخواهد داشت. اين واقعيت خود سند كافي براي بهره‌گيري موسيقي از نظم عميق و قابل درك بدست مي‌دهد. مشتي نت كه با هيچ ربط و پيوندي در كنار هم قرار گرفته باشند، تلاش ذهني شنونده را براي يافتن واژه‌اي آشنا يا جمله و ساختاري معتبر، ناكام گذاشته و هرگز نمي‌توانند رابطه‌اي ادراكي ايجاد كنند، لذا از جانب شنونده ذيل عنوان موسيقي طبقه‌بندي نمي‌شوند(گرايشات سبكي در اينجا مورد نظر نيست). اين تجربه را مي‌توان با رويارويي يك كودك يكساله و ساز پيانو مقايسه كرد. رويارويي كودك بزرگتر مثلاً هفت ساله نكات جالب‌تري را در خود دارد، احتياط او در فشردن كليدها ازين روست كه نمي‌داند كدام كليد چه صدايي را ايجاد خواهد كرد وگرنه او تلاش خود را براي توليد صداي هنجار كه به كرات قبلاً شنيده است به سرعت آغاز خواهد كرد. در واقع بخش اعظمي از آموزش موسيقي رفع اين نوع موانع است يعني تلاش براي بدست آوردن مهارت لازم براي آنكه رابطه‌ي بي‌واسطه بين كليد و صدا بدون صرف انرژي همانند رابطه‌ي بين كلمه و معناي ذهني آن. در اين صورت است كه كم كم مي‌توان به توليد جمله در زبان و توليد صداي هنجار در موسيقي انديشيد. در طول ايام درازي كه يك مبتديِ موسيقي تلاش مي‌كند مهارت تداعي صوت از نت و كلاويه‌ها را بدست آورد با شنيدن متداوم اشكال مختلف موسيقي، ذهن تحليل‌گرش بطور خودكار موفق به تجزيه و تحليل ساختمان موسيقي شده و رابطه‌ي بين نت-واژها، جملات و فرمهاي معتبر سخن‌پردازي را كشف مي‌كند. در چنين احوالي اگر فرد استعداد و شم سخن‌پردازي موسيقي را داشته باشد به سرعت همچون شاعران جوان سعي در خودآزمايي و خلق آثاري متمايز از آنچه تاكنون شنيده مي‌كند. بر اين مبنا ، اينكه گفته مي‌شود موسيقي‌دانان بزرگ در حين نوشتن اثرشان، آنرا به وضوح در ذهن خود مي‌شنوند اغراق‌آميز نيست، بويژه براي موسيقي چندصدايي يا اركسترالِ روزگاران گذشته كه امكانات امروزي شبيه‌سازي در اختيار نبود راهي جز اين وجود نداشت و تنها كساني موفق به پيش‌تازي مي‌شدند كه امثال موتسارت و بتهوون چنين نبوغ و قابليت‌هاي ذاتي را در خود داشتند.

اكنون مي‌توان حدس زد كه چرا چنين تقسيم‌بندي‌هايي در دستگاههاي موسيقي سنتي ما وجود دارد و اين طبقه‌بندي حاوي چه محتوا يا پيام حسي است. شايد براي هنرمند موسيقي‌دان توضيح اين نكته كه چرا و با پيروي از كدام قاعده‌ به آهنگسازي مي‌پردازد يا چه چيزي او را در گزينش‌هايش هدايت مي‌كند، بسيار سخت يا حتي ناممكن باشد ولي با عنايت به نگرش ساختاري مي‌توان حدس زد كه به احتمال بسيار، تقارن احساسات هنرمند با ساختارهاي قبلاً آموزش ديده، او را به مسيري هدايت مي‌كند كه بتواند در آن به تجربه يا بيان احساساتش در زبان موسيقي بپردازد است. طبقه‌بندي‌هاي لحني ‌ موسيقي سنتي ما مانند هريك فضاي حسي متفاوتي را دارا هستند كه به تبع آن امكانات حسي متفاوتي را نيز براي درگيري با زبان موسيقي توليد مي‌كند. به سياق زبان گفتار هنرمند مي‌تواند از مدخل‌هايي مشترك براي ورود به بحث‌هاي مختلف استفاده كند و ادراكات متفاوت و حتي متضاد را به موازات يكديگر پيش برد. اينگونه است كه يك روايت پر فراز و نشيب دراماتيك و شناخته شده در ادبيات باستاني از ديد يك موسيقي دان برجسته قابليت ترجمه و بازسازي به موسيقي را پيدا مي‌كند.

مديريت اخلاق‌گرا

طبيعتاً يك انسان واحد نمي‌تواند به تنهايي داراي تخصص‌هاي متعدد باشد و براي آنكه مديران بتوانند افراد مختلف را با تخصص‌هاي مختلف در كنارهم قرار دهند و از رهگذر نظم گروهي به انجام كار گروهي برسند ، تخصصي به نام مديريت بوجود آمده است كه دقيقاً كارش شناسايي و تشخيص مراكز قدرت و به كارگيري آن در مسيرهاي درست (مسيرها با اهداف فرق مي‌كنند) است. مديران موفق كساني هستند كه قابليت تاثيرگذاري بر ديگران را دارند و به لحاظ شخصيتي مغلوب تخصص ديگران نمي‌شوند بلكه تخصص ديگران همانند ابزاري است در دست آنان. كساني كه هوشمندانه به اطراف خويش نظر مي‌افكنند مي‌دانند كه با وجود عدم آگاهي از يك رشته‌ي تخصصي، از توجه به مجموعه‌ي رفتارهاي يك شخصيت مي‌توان به ميزان صدق او در ادعاهايش نسبت به توانايي‌ها و دانش تخصصي‌اش پي برد. اما اين يك مقدمه است و پس از اين تشخيص ، بكارگيري توانايي و تخصص ديگران در مسيرهاي معين، توان و استعداد ديگري است كه من آن را شم مديزيت مي‌نامم.
اين علم تازه تاسيس است و بي شك بسياري از مديران در سالهاي گذشته بهره‌اي از اين علم نبرده‌اند. اما اين بدين معني نيست كه قبل از تاسيس آكادميك اين علم، نوعي آگاهي يا توانايي با اين محتوا وجود نداشته است. همه‌ي كارهاي بزرگي كه در تاريخ صورت گرفته و همه‌ي كساني كه به نحوي رهبري اجتماعي را بر عهده داشته‌اند از اين قابليت بي‌بهره نبوده‌اند. من به شدت طرفدار اين بحث هستم كه برخي از افراد شم يا استعداد عجيبي در اين حوزه دارند. اما اين شم و استعداد اگر با عوامل ديگري توام نشود مي‌تواند همراه با انگيزه‌ها ، اهداف و منافع شخصي سر از جايي ديگر برآورد و به جاي كاري بزرگ ، فاجعه‌اي بزرگ به بار نشاند. مشكل مديران جامعه‌ي ما عمدتاً نداشتن علم مديريت نيست، بلكه نداشتن شم مديريت است. يعني افرادي با وجود دارا نبودن استعداد خاص از مسيرهاي غيرطبيعي در اين جايگاه قرار گرفته‌اند و براي بقاي خود و پيشبرد امور از ابزارهايي غيرمعمول و گاه نابجا استفاده مي‌كنند. بديهي است كه مسير طبيعي مدير شدن در سطوح بالا خواندن چند كتاب يا گذراندن چند واحد دانشگاهي نيست ، بلكه كشف اين توانايي با موفقيت‌هاي متوالي در سطوح پايين‌تر و محدودتر وسپس طي كردن نردبان ترقي از پله‌هاي آن است. مدير موفق اگرچه در سطوح دولتي و از سوي بالادستي‌ها با رجوع به اعداد و ارقام شناخته مي شود، اما در سطح واقعي او خود نيز ميداند كه ميزان حمايت و پذيرش زيردستان و شكل ارتباط با آنان تاييد كننده‌ي نهايي است و تيمي كه او را همراهي مي‌كنند بايد لزوم و اهميت سرپرستي او را اذعان ‌كنند. توان مديريتي يك مهارت اجتماعي است كه در بستر يك استعداد ذاتي شكل مي‌گيرد و عمدتاً نشانه‌هاي آن قبل از ورود به اين عرصه در ديگر عرصه‌هاي اجتماعي قابل شناسايي است. امروزه در تعيين قابليت‌هاي مديريتي از تست‌هاي روان‌شناختي بهره‌ي بسياري برده مي‌شود.
ديده شده است در ممالك ديگر با آگاهي به ضعف‌ها و قوت‌هاي بشر سعي مي‌شود به جاي آنكه تصميمات تاثيرگذار در گرو معيارهاي شخصيتي باشد سيستم‌هاي قوي و پيچيده‌اي طراحي شود تا ورودي هاي نادرست و معضل‌آفرين امكان حيات در آن سيستم را نداشته باشند و بدين طريق از معضل اعتماد اجباري به سلامت اخلاقي اشخاص حذر گردد. با اين شيوه در عين احترام به آزادي افراد در گزينش نحوه‌ي زندگي و عقايدشان تنها انتظار ميرود در جايگاه سازماني خود، معيوب ظاهر نشوند و اصطلاحاً وظايفشان را بدرستي انجام دهند.
در نيرنگستان ما گونه‌اي ديگر است. معيار همه چيز اخلاق است . البته تقريباً در همه‌ي جوامع به موجب منطق حاكم بر روابط انساني، اصول اخلاقي مهم‌ترين ابزار نگه‌دارنده‌ي روابط اجتماعي است. اما در ممالك غربي بواسطه‌ي قراردادي انگاشتن اين اصول، پرداختن بدآن يك هدف بي‌واسطه و در خود تمام شده نيست بلكه ابزاري است كارآمد كه در راستاي نظم‌دهي روابط اجتماعي بكار گرفته مي‌شود، لذا هرجا كه لازم باشد با تبديل آن به قانون و ايجاد سيستم‌هاي كمكي مانع سواستفاده يا تخطي از آن مي‌شوند. برخلاف اين رويكرد در جامعه‌ي ما به دليل آنكه خاستگاه اصول اخلاقي، مذهب دانسته مي‌شود اجرا و پايبندي به اين اصول در جايگاهي متعالي و بي‌ارتباط به نتايج اجتماعي آن، عمدتاً در ارتباط با رضاي خدا و انتظارات اخروي معنا پيدا مي‌كند. در چنين شرايطي التزام مذهبي مهمترين معيار رعايت و پرداختن به اصول اخلاقي و صداقت در كردار و رفتار خواهد بود.
مشكل آنجايي بروز مي‌كند كه افراد جامعه‌ي امروزي كه منابع معرفتي‌شان بسيار وسيع‌تر و متنوع‌تر از آموزه‌هاي مذهبي است و به يك ميزان از درجات پايبندي به اقناع مذهبي برخوردار نيستند مجبور باشند براي موجه‌نمايي خود در معيارهاي رسمي، صرفاً به مجموعه‌ي محدودي ازشاخص‌هاي اجتماعي كه در باور همه نيست متوسل شوند و اصطلاحاً ريا كنند. لذا افراد براي تعيين سطح يا شكل روابط خود به همبسته‌هايي متوسل مي‌شوند كه به هيچ وجه تضمين ميزان وفاداري‌شان به معيارهاي اخلاقي نيست و گذشته ازين اگر هم چنين باشد تضميني بر تفسير مشترك از آن معيارها نيست. در اين وضعيت جامعه دچار تشتت اخلاقي مي‌شود و اعتماد به معيارهاي مذكور نامطمئن و ريسك‌‌پذير مي‌شود.
امروزه چيزي كه من آن را شخصيت‌گرايي مي‌نامم در ادارات و سازمان‌هاي ما به وفور يافت مي‌شود. مديران بالادست خودشان با معيارهاي التزام به اصول مذهبي انتخاب شده‌اند بنابراين براي آنكه امكانات وتصميمات قابل توجهي را به نا اهلان نسپارند، در درك و تجربياتشان از دنياي پيرامون آلترناتيو ديگري نمي‌شناسند و به همين معيارها متوسل مي‌شوند . از ديد آنها افراد مذهبي‌تر با اخلاق‌تر و لذا قابل اعتمادترند . اين رابطه به لحاظ منطقي كاملاً درست است اما اولاً تضميني در نحوه‌ي شناسايي اين افراد ارائه نمي‌دهد و ثانياً ارتباطي با توانايي‌هاي عملياتي فرد ندارد. شايد يك تصميم اخلاقي كوچك منجر به يك بي‌قانوني بزرگ شود كه از راهي غير مستقيم انسانهاي بسياري را متضرر كند از مسيري ديگر تعهد اخلاقي را زير پا بگذارد. مثالهاي بسياري را در كتابهاي حقوقي در اين رابطه مي‌توان سراغ كرد.
div>