صفحات

آکادمی گوگوش و دموکراسیِ رای اکثریت


خواننده ای که لااقل دو دهه، اسطوره ی خوش صدایی موسیقی پاپ ایران بود در فتور چند صباحی است دست به کار جالبی زده است. برای آنانی که گیرنده هایشان آسمان اروپا را گز می کند برنامه ای ترتیب داده که سعی می کند از میان علاقمند به خوانندگی استعدادهای جوان را شناسایی کرده و به جامعه معرفی کند یا بستری برای رشد و خودباوریشان فراهم کند. در همین خلال ترانه های خاطره انگیز و ارزشمند زمان خودش را نیز احیا کرده و در قالبی نو به سمع و بصر ایرانیان تشنه ی آن روزها می رساند. این برنامه اساساً اهمیت حرفه ای(موسیقی) ندارد. اسطوره خوش صدایی وقتی دهان برای نقد می گشاید تو گویی فاصله نت ها را هم نمی داند. البته این گفته از اهمیت کارهایی که کرده نمی کاهد. استعدادی ذاتی برای درک زبان موسیقی در او نهفته که هیچ آکادمی قادر به تولید آن نیست. متخصصانی هم که میز نقادی او را تزیین کرده اند صاحب دانش و تجربه ی زیاد نیستند. اما این برنامه با همه ی کاستی های حرفه ای اش لنگه کفش در بیابان که نه، بلکه حکم یک جفت چکمه ی چرمی خوش نقشی را دارد در برهوت شادی و ترانه. البته ابتکار چنین برنامه ای متعلق به این آوازه خوان نیست قبلاً هم در رسانه های رقیب شاهد برنامه های مشابه بوده ایم. اما آنچه این برنامه را متمایز و جذاب می کند، چنانکه نیم میلیون نفر در رای گیری آن شرکت می کنند، اینست که نه آنقدر حرفه ای است که حوصله ی بیننده ی پاپ شنو را سر ببرد و نه آنقدر از هر دری باغی است که آبگوشت غیرقابل هضمی برای اهل موسیقی فراهم آورد. خوانندگان نوپای شرکت کننده در برنامه به کمک ممیزان یاری بخش، تلاش می کنند استعدادشان را با نوعی« پرزنتیشن» حرفه ای برای بینندگان به نمایش گذارند. هم زیبا و دیدنی باشد هم مسابقه و تلاش و شرکت در یک ماراتن. می شود گفت یک کنسرت واقعی را برای شرکت کنندگان ترتیب داده است تا توانایی هایشان را به ظهور برسانند. و از طرفی من و تو بین های ترانه باز با این بهانه، بدون تهیه بلیط به تماشای کنسرتی از آهنگ های جاافتاده با صدای خواننده ای آماتور می نشینند. گزینش و امتیاز دهی نهایی هم به بینندگان واگذار شده است. این تعامل با بیننده و در نظرآوردن ذائقه ی او، رمز موفقیت و محبوبیت برنامه است.
نکته قابل توجه برای من در این برنامه فرآیند غیرقابل کنترلی است که در دموکراسیِ رای اکثریت اتفاق می افتد. معیارهایی که ذائقه ی قاطبه ی مردم را تعیین می کند پایبند اصول آکادمیک یا تعاریف جا افتاده نیست. گاهی یک آشنازدایی ساده، دل آنها را می رباید و گاهی هم ارزش های تثبیت شده. معدل ادراک اجتماعی آدمهایی که به عنوان جامعه ی آماری در رای دهی شرکت می کنند تعیین می کند که تخصص، تعهد یا پوپولیسم طبقاتی و یا هر چیز دیگری از جمله زیبایی اندام، می تواند معیار ارزش باشد. شرکت کننده ی نسبتاً خوش قریحه ای که در تناسب جدیت رفتار و طرز نگاهش به موسیقی، قرعه ی آهنگ های باارزشِ ستار به نامش خورده بود اقبال عمومی نیافت. اینکه چه کسانی با چه ضعف هایی به مرحله ی بعد راه یافتند همه از منظر معیارهای تخصصی و تثبیت شده دانش موسیقی معنا دارد و از این منظر تن دادن به ذائقه ی عمومی به معنای تراشیدن شاخی است که نشمین گا ه تراشنده را نیز می تواند تهدید کند. به هر حال آکادمی گوگوش با همه ی ضعف ها و قوت ها به ما می اموزد که عرصه ی عمومی، خلقیات خاص خود را دارد.
عرصه ی سیاست و معادلات اجتماعی در الگوهای عملی مکانیسمی بسیار مشابه دارد. دموکراسیِ رای اکثریت در نهایت تخصص و منطق را رها کرده و با متر پوپولیسم به ارزیابی امور می پردازد. البته در آکادمی گوگوش یک گزینش مقدماتی برای ورود به عرصه خوانندگی نوعی نظارت استصوابی را فراهم کرده است تا وقت و انرژی گردانندگان برنامه ضایع نشود. اینکه این نظارت در عرصه سیاست چه عواقبی را بدنبال میاورد مجالی دیگر می طلبد. نکته قابل بحث اینست که آکادمی گوگوش در کنار اوقات مفرحی که برای بینندگان فراهم می کند در نقادی از شرکت کنندگان و در مسیر رشد کوتاه شان قطراتی از الفبای مقدماتی ارزیابی صدای یک خواننده را در اختیار بینندگان می گذارد و این برخلاف انتظار موهبت بزرگی است. شاید این لفظِ آکادمی با همه ی طنزی که در کاربرد آن برای این برنامه دارد حقیقتاً چیزی مشابه برای بینندگان باشد. شاید روزی فرا رسد که دانشِ دانندگان به مخاطبان منتقل شود تا دموکراسیِ اکثریت ضعف پوپولیسم را یدک نکشد. این فرآیند طبیعتاً در عرصه سیاست و زمامداری امور اجتماعی نیز تعمیم پذیر است. اگر بتوان انگیزه و نشاطی برای آموختن فراهم آورد معدل ادراک اجتماعی با معیارهای نخبه گرا همسو شده و مسابقه برای حاکمیت از چالش پوپولیسم رهایی می یابد.
اما این همه ی ماجرا نیست. یکدست شدن جامعه نشاط و انگیزه ی داروینیستی زندگی و تلاش را از انسان گرفته، و ابداع روش های نو را برای دیدن و زیستن عقیم می گذارد. ما ناگزیر از گونه گونی در افکار، تنوع در ادراک، و چالش در همه ابعاد زندگی هستیم. معیاری جهانشمول در دست نیست که نشان دهد مسیر نخبگان بهترین یا تنها راه رسیدن به سعادت باشد. تاریخ به دفعات، حقانیت طبیعت و زندگی را به نمایش گذاشته است. عرصه ی عمومی آزمایشگاه با ارزشی برای سنجش عقاید نخبگان است.

چهار راه شعور


در انتظار سبز شدن چراغ، پشت یک اتومبیل گران قیمت ایستاده بودم. مردی با میزانی از فلج در ناحیه ی پاها، با چند دسته گل در هر دوستش، عرض خیابان را با زحمت پیمود. حرکت های رعشه مانندی که هر بار برای انتقال یک پایش به جلو در بالاتنه اش ایجاد می کرد نشان از عمق غمبار تلاشی بود که این توده ی پوست و استخوان برای بقا در ساده ترین امورش باید ارزانی دارد. ظاهراَ لازم نمی دید یا غرورش اجازه نمی داد مانند دیگران سر از شیشه ی اتومبیل ها داخل کرده و به التماس بپردازد تا متوجه اش بشوند. تلاشش برای راه رفتن، خود تابلوی عظیمی از ترحم بود. از کنار راننده اتومبیل گرانقیمت هنوز نگذشته بود که دستی بیرون آمد و پولی مچاله شده را به قصد فرو کردن در جیبش شکافی را در لباسش گز کرد. گلفروش پول را گرفت و دسته گلی را از پنجره ی اتومبیل داخل کرد. در کشمکش خواستن و نخواستن منتظر نایستاد و با زحمت دور شد. راننده سمج پشت سر او چند بار صدایش کرد و در نهایت با اکراه، گل نطلبیده را فرو کشید. گلفروش بی اعتنا به پشت، عزم خود را مجذوب غلبه بر فاصله ای کرد که او را از اتومبیل بعدی جدا می ساخت. اما زمان یاری نکرد و سرسبزی چراغ  آرامش خیابان را بر هم زد. مغموم از خود پرسیدم آیا نمی شد آن گل را بی منت  خرید و بر طبل گدایی آن بی نوا نکوبید.

آسیب شناسی تربیت ایرانی

هر آموزه ای نو که با بدنه فرهنگی جامعه سر و کار داشته باشد باید گام به گام با فراهم آوردن مقدمات و پيش‌فرض‌هاي ادراكي تناسب یافته با ویژگی های فرهنگی آغاز شده و با نسبت سازی های معقول پیش رود.. زمانی مثال زیبایی شنیدم با این مضمون که دانسته‌های علمی مفید در هر بافتی منجر به فایده نمیشود و باید هنر تطبیق فرهنگ با دانسته‌هاي نو را آموخت. جاده سازی تقریباً در طول تاریخ از مهمترین و فایده‌ ساز‌ترین فعالیت‌هایی بوده است که انجامش برای انجام دهنده خالی از دعای رحمت نبوده ، با اين وصف از مصاديق بارز ناداني است كه فكر كنيم ساخت اتوبان چند بانده ميان دو روستایی که مساحتشان مجموعاً به هکتار نمی‌رسد از منظر توسعه در شمار مدرنيزاسيون غربي به شمار خواهد رفت و آينده‌ي درخشاني توليد خواهد كرد. این تشبیه شاید کمی دور از بحث به نظر برسد، اما بی‌ربط نیست. دانشی که در جامعه‌ای دیگر با مختصاتی دیگر تولید می‌شود در صورت بکارگیری باید با ملاحظات و مطالعاتی همراه شود که ویژگی های فرهنگی جامعه مقصد را در نظر بگیرد و امکانات اثرگذاری آن را در بستر فرهنگی موجود بسنجد. در غير اين‌صورت وقت و انرژی بسياري هدر خواهد رفت و نتیجه اگر عكس نشود قابل توجه نخواهد بود. تطبیق ویژگی‌های جامعه‌ی مبدا و مقصد و یافتن متغییر‌های اثرگذار کاری است سخت حساس که غالباً از چشم تجویز کنندگان بدور می‌ماند و مسئوليت اجرايش مي‌افتد بر دوش مصرف كننده‌ي از همه جا بي‌خبر كه نه حوصله‌ي آن را دارد و نه دانش آن. و در اين ميان ناکارآمدي محتوم به نامعتبر بودن تلاش عالمانه‌ي محققان تعبیر می‌شود.
کتاب‌های تربیتی بسیاری هم‌اکنون از محققین و دانشمندان غربی ترجمه شده که به حق بسیار ارزشمند و در‌خور توجه‌اند. اما یک مشکل کلان در عملی ساختن آنها در زندگی روزمره‌ی ما ايرانيان وجود دارد: با درک اغلب ما از زندگی، اهدافمان از تربیت و روش زندگی کردنمان تناسب تام ندارند. بطور عمومی ما اغلب پیش از آنکه بدانیم فرزند چیست به ندای طبیعت لبیک گفته و آنرا تولید کرده‌ایم. اغلب پیش از آنکه درباره‌ی روش زندگی خود، نیازهای خود و دانسته‌های خود از خود و نیازهای فرزندمان تصمیمی گرفته باشیم خود را درمسيري بي‌بازگشت يافته‌ايم؛ اغلب نمی‌دانیم برای تربیت فرزند چه هدفی را دنبال می‌کنیم و نمی‌دانیم کدام الگوها براي فرزندمان مي‌تواند مناسب باشد؛ چراكه نمی دانیم کدام خصایل و آموزه‌ها با کدام الگوها رابطه دارند؛ از همه مهمتر نمي‌دانيم اگر مي‌خواهيم قدمي به جلو برداريم، خودمان را نیز باید تغییر دهیم( بخوانید تربیت کنیم). لذا لازم است دريابيم كه تربیت کردن جزئی از پروژه‌ي تلمذ زندگی است و برای بهتر زيستن باید آنرا آموخت و شايد هم روزي آموزاند.
با فرض اينكه عقل سليم اندوخته‌ي ديگران را رها نمي‌كند كه چرخ خود را اختراع كند، اگر می خواهیم روش ها و تجویزهای اندیشمندان غربی در مناسبات ارتباطی فرزندانمان موثر واقع شود باید یا قدری روش زندگی‌مان را به آنها نزدیک کنیم و یا با مجاهده و تلاش ذهنی فراوان الگوهای تربیتی آنان را با روش‌های زندگی خودمان نسبت‌سازی کنیم. كارشناسان تربیت می‌گویند شیوه‌های تشویقی از هر روش دیگری بر محرک‌های دریافتی کودکان اثرگذارتر است اما همزمان نيز گوشزد می کنند تشويق به تنهایی چیزی کم دارد: تنبیه. این واژه برای ما ایرانیان تازه بدوران رسیده که جخ امروز با سانتی مانتالیسم اروپایی هم‌ذات پنداري مي‌كنيم، تولید وهم می کند و صحنه های دلخراش کودک آزاری و فلک‌های دوران قاجاری را به یادمان می‌اندازد. اما این طور نیست. تنبیه در مقابل تشویق که کودک را به تکرار عمل ترغیب می‌کند، به همه‌ی روش‌های بازدارنده‌ای گفته می‌شود که عدم تایید فعل کودک را یادآور می‌شود و به کودک گوشزد می‌کند که برای ادامه ارتباط رضایت بخش باید از تکرار عملش اجتناب کند. دکتر روت پیترز در کتاب هیچ وقت برای دیسیپلین زود نیست می‌نويسد: بعد از عشق دومین لطف بزرگ والدین در حق کودک تقویت حس انضباط  در اوست؛ این حس به بچه‌ها می‌فهماند که خویشتنداری چقدر در زندگی مفید و راهگشاست. به نظر او برای ایجاد حس انضباط در کودکان ما ناگزیرم از تنبیه استفاده کنیم، با این توضیح که تنبیه یعنی «یاد دادن» به شیوه‌ی عمل متقابل. تنبیه می‌تواند از عدم توجه، لب ورچیدن یا اخم شروع شود و به محرومیت از بازی و فعالیت‌های دلخواه ختم شود.
نکات زیادی در خصوص موثر واقع شدن تنبیه وجود دارد از جمله عدم ابهام، جدیت در اجرا، عدم خشونت، دقت در یکپارچگی روش و ... اما چیزی که موازنه‌ی این معادله را در جامعه‌ی ما برهم می‌زند و اجرای این موارد را نيز عقیم می‌گذارد عمدتاً عدم وجود نظم در بستر زندگی خودمان است. متخصصان می‌گویند در صورت بروز تعارض یا عدم فرمانبرداری، کودکان را از فعالیت‌های لذت بخش که در زندگی روزانه‌شان گنجانیده‌اید محروم سازيد. در اینصورت او به روش عملی رابطه‌ی بین تعامل مثبت و رسیدن به خواسته‌های لذت بخش را کشف کرده و به مسیر صیحیح تربیتی هدایت می‌شود. او به سرعت مي‌فهمد كه زيستن در جامعه از رهگذر نظم ممكن و دلپذير است و با خويشتنداري و انضباط مي‌تواند به هر خواسته‌اي دست ‌يابد. حال اگر شما هیچ برنامه‌ی معین و نظام یافته‌ای برای کودک‌تان نداشته باشید، حذف يا محروميت از چيزي جز عصبيت و ناخرسندي معنايي ديگر براي او نخواهد داشت و تكرار اين احساس او را به اين ذهنيت رهنمون خواهد كرد كه والدين جز مانعي براي لذت بردن از هستي نيستند. فرض کنید کودک هر روز که از خواب بر‌می‌خیزد برنامه‌ی منظم دستشویی، صبحانه، کلاس، پارک، کارتون و ... را داشته باشد. در چنین نظمی، تخطی از یک فعالیت اجباری می‌تواند منجر به حذف برنامه‌ی لذت بخش دیگر مثل پارک رفتن شده و درک کودک را از هم بستگی و نظم امور تکامل مي‌بخشد. حال اگر این فعالیت‌ها بدون برنامه‌ریزی و باری به هر جهت انجام پذیرد یعنی بدون هیچ نظمی به پارک برویم، تماشای تلويزيون زمان و مکان نشناسد، وقت خواب و بیداری محدودیتی نداشته باشد و ... چگونه می‌توان ممنوعیت یا تحریم را به عنوان پي‌آمدي (تنبیهی) ساختاري عرضه کرد که او را از وابستگی امور به یکدیگر آگاه کند و باعث شود كودك بشکل عملی بین تخطی از قانون و محرومیت از لذت رابطه‌ای ملموس ایجاد کند.
کودکان و حتی بزرگترها برای شناخت نظم نیاز به چارچوب و محدودیت دارند. 

در حاشیه ی قانون و تجاوز


قانون زمانی می‌تواند اثر‌گذار و مفید باشد که متناسب با نیازها و خواست‌های همه‌ی افراد جامعه تنظیم شده باشد. اگر قانون نماینده‌ی دیدگاه بخش یا عده‌ای از افراد جامعه باشد تشت و بی‌نظمی را به جای نظم اشاعه خواهد داد. قانون به ابزار قدرت بخشی از جامعه تبدیل خواهد شد و ابزار سرکوب بخشی دیگر. حامیان قانون خود را مجری  و مالک قانون دانسته و شخصاً بر صحت اجرا یا تخطی از آن مداخله خواهند کرد و شخصاً نیز بر تفسیر و تعمیم آن همت خواهند گماشت . بدین ترتیب ناگزیر آزادی مصادره خواهد شد و قانون برای عده‌ای از افراد جامعه مشروعیت خود را از دست خواهد داد. چنین وضعی بطور طبیعی منجر به کمرنگ شدن نقش و اهمیت قانون در نظم دهی به جامعه خواهد شد و درونی سازی یا مسئولیت پذیری افراد نسبت به آن سیر نزولی خواهد گرفت. علم روانشناسی به ما می‌آموزد محدودیتهایی که بدون پشتوانه‌ی استدلالی و تنها با توسل به زور اعمال شوند، مقاومت و عطش کاذب برای شکستن یا گذر از آنها می‌افرینند. موجودات برای بقا و آزمون برتری‌های ژنتیک، نیاز غریزی به تجربه‌ی موقعیت‌های جدید و گذر از موانع زیست شناختی دارند، به همین دلیل به نظر می رسد اشتیاق انسان برای گذر از موانع، رابطه‌ای محکم با مکانیسم بقا داشته باشد. در عین حال انسان تنها موجودی است که گرایش بی حد و حصر به تقلید و تبعیت از آداب و سنن دارد، بی آنکه شخصاً سودمندی آن را به آزمون گذارد. بنابراین تنها عاملی که می‌تواند انسان را به سمت رعایت رضایتمندانه از قوانین سوق دهد نه توسل به روش های قهری بلکه بهره گیری از استدلال و اثبات عقلی است و همچنین ارائه ی فضای اطمینان بخش از امکان اصلاح و سازگارسازی با شرایط در حال تغییر.
اخيراً اخباري از يك تجاوز گروهي در رسانه‌هاي غير رسمي دست به دست شد که پس از مدتی رسانه‌هاي رسمي هم مجبور به اعلام آن شدند. در حوالی یکی از شهرهای استان اصفهان در يك باغ خصوصي عده‌اي متشكل از زن و مرد كه برخی از آنها نسبت خانوادگي با يكديگر داشته‌اند با عدم رعايت حجاب رسمي مشغول تفريح بودند. در این حین عده‌اي شرور به اين جمع حمله كرده و با ایجاد ارعاب در حضور مردان وقيحانه به زنانشان تجاوز مي‌كنند. وقتي قربانيان تجاوز به مراجع قانوني شكايت مي‌برند در مقابل اين اتهام قرار مي‌گيرند كه موازين عرفي و قانوني جامعه را بدرستي رعايت نكرده‌اند و اين امر موجب تحريك متجاوزين شده است. این دیدگاه تا جايي پیشرفت می‌کند كه يكي از متهمين همین ادعا را براي كاهش شدت جرم خود یا شانه خالی کردن از مسئولیت، مطرح مي‌كند. چرا جامعه و مراجع قضایی به جای تمرکز و برخورد با جرم آشكار به خطای احتمالی قربانیان می پردازند؟
وقتي مجریانِ قانون رفتاری مانند پوششِ نامتعارف را تلويحاً جرم يا مغايرت با رفتارهاي قانونی تلقي مي‌كنند، به نحوي اجازه مي‌دهند كه ديگر اعضاي جامعه نسبت به دارندگان این نوع پوشش یا دارندگان دیدگاه نامتعارف، قضاوت‌های اخلاقی نالازم کرده و در موقعیت‌های خاص حتی به حقوق آنها نیز تعرض کنند. اقدامات كنترلي از این دست ناشي از اين نگرش است كه اعمال مجرمانه بر اثر محرک‌هايي توليد مي‌شود كه اگر این محرک‌ها از جامعه حذف شوند جرم هم توليد نخواهد شد. اگر این استدلال درست باشد می توان نتیجه گرفت: در صورت نبود افراد پولدار، دزدي در جامعه رخ نخواهد داد!
در جوامعی كه از بسترهای دینی برای تدوین قوانین اجتماعی سود جسته می شود، تبیین لزوم اجرای قانون از سودمندی عینی در نظم اجتماعی فاصله گرفته و به الزاماتی در رابطه‌ی بین شخص با مرجع وحیانی پیوند می‌خورد. در این صورت حقوق و الزامات اجتماعی نقش ناظم خود کنترل را در روابط انسانی از دست داده و معنای الزام آور قانون جاي خود را به تفسيرهاي شخصي و ترجيحات متناسب با فهم ديني خواهد داد. در چنین شرایطی فرد خود را نسبت به قوانین وضعی جامعه مسئول ندانسته و نهايتاً به کشف رابطه‌اي بین لزوم قوانین اجتماعی و دستورات خداوند می پردازد.
در اغلب کشورهای مدرن، طراحان قوانینِ تجاوز جنسی، رضایت یا عدم رضايت فرد را بیش از هر چیز مورد توجه قرار می‌دهند. انجام عملي كه معنای انسانی آن با شرکت رضایتمندانه ی دو انسان نطفه می بندد بايد با توافق و ميل طرفين صورت پذیرد، در غیر اینصورت چه در شرایط خشونت بار و چه در وضعیت تهدید و ارعاب تحمیل یکی به دیگری تلقی شده و جرم شناخته ميشود. اين قاعده در جوامعي كه آزادي‌هاي فردي تا سطح روابط جنسي گسترش یافته است، حاشیه ساز تبصره‌هاي مفصلي شده است که سعی دارند پیام رسانی‌ افراد را در رابطه با موافقت يا عدم موافقت آشکارتر سازند. اما در جوامع بسته‌تر كه ازدواج در شكل قانوني آن معناي انحصار روابط جنسي را دارد حمايت قانون بر رضايت يا عدم رضايت فرد متمركز نيست بلكه چارچوب‌هاي موجه و عرفي معيار اجرای قانون است. در این جوامع معيار موجه بودن كنش جنسي رعايت شكل ارتباط است نه محتواي خشونت بار یا توافق احساسی آن. به همين دليل است كه اجبار شوهر به تمكين همسر در چنين جوامعي تجاوز تلقي نمي‌شود يا درخواست تمكين‌هاي نامتعارف و ساديستي نيز جايگاه طرح قانوني از جانب همسر را پيدا نمي‌كند.

عدالت اجتماعی و قوانين ارث بری

عدالت اجتماعی و چگونگی برقراری آن يكي از مهم‌ترين موضوعات مورد دغدغه‌ی اندیشمندان علوم اجتماعی و سیاست پیشگان است که تلاش برای ایجاد آن تحولات عظیمی را در حوزه‌ی فلسفه و علوم انساني پدید آورده است. یافتن راهی برای برقراری عدالت اجتماعی با پیچیده‌تر شدن جوامع انسانی و افزايش آگاهي درباره‌ي نیازهای رواني انسان، روز به روز سخت‌تر و پیچیده‌تر شده است.
تعریفي مختصر از عدالت اجتماعی كه تاحدي مورد پذيرش اكثر نظريه پردازان باشد چنين است: همه‌ی انسانهاي یک جامعه حق دارند سهم برابری از امکانات، فرصت‌ها و مواهبی که به مدد زندگی جمعی فراهم شده، داشته باشند. در این میان آنچه معضل مي‌آفريند اینست که همه ی انسانها ظرفیت و استعداد برابری برای تلاش ندارند. در طبيعت خشن، برخورداری از منابع مشترک بطور اجتناب ناپذیري به تضاد منافع و نزاع برای برخورداري يا بقا می‌انجامد و قاعده‌ی حل کننده، نظام قدرت يا برتري زيست‌شناختي ( انتخاب طبیعی) است. اما ماجرا در جوامع انسانی قدری پیچیده‌تر است، بقای هر انسان به نحوی به بقای انسان دیگر وابسته است و بخش مهمي از مصالح بوجود‌ آورنده‌ي منافع فردي، در ارتباط و مشاركت جمعي پديد مي‌آید. انسان شناسان مدعی هستند که تکامل مغزی گونه‌ی انسان، در بخشی از سناريوي تاريخ، به موازات شکل‌گیری زبان صورت گرفته است. اگر این گفته معتبر باشد می توان ادعا کرد که انسان امروزی اساساً محصول زندگی جمعی است نه بوجود آورنده‌ي آن. چراكه زبان ابزار ضروري و پركاربرد جمع است نه فرد. يادگيري، كسب مهارت و توليد دانش فرايندهايي مشاركتي و انباشتي هستند كه بنيان جوامع انساني با هر ميزان پيشرفت را تشكيل مي‌دهند. لذا بطور بنيادي هر انساني با بودن و زندگي در اجتماع محصول تلاش خود را با ديگران شريك شده و متقابلاً در ميوه‌ي تلاش ديگران نيز سهيم مي‌شود . بدين ترتيب اهمیت دادن به زندگی جمعی و تلاش برای تنظیم روابط در میان انسان‌ها یک ضرورت اولیه است كه نياز به نظريه‌ پردازي ندارد. فرد خارج از زندگی جمعی قادر به تهیه و تولید امکانات زندگی جمعی نیست و حتي اگر اين فرض محال را دست‌يافتني قلمداد كنيم، نكته‌ي مهمتر اينست كه فرد بيرون از مناسبات جمعي تضميني برای حفظ و بهره‌برداری از دستاوردهای خويش ندارد. بنابراين فرد برای آنکه بتواند دستاورد زحمات خود را از گزند غارت و تاراج انسان‌های ديگر و همين‌طور موجودات ديگر در امان نگاه دارد نیاز به منبع تنظیم کننده‌ی روابط بين انسان‌ها دارد و همین قاعده به او می گوید که منافع او به نحوی به منافع دیگران گره خورده است.
با وجود سادگي در فهمِ اهميت زندگي جمعي ، اندكي توجه در شرایط عملي زندگي اجتماعي نشان مي‌دهد كه عليرغم وجود آموزه‌هاي اخلاق‌گرا و وحدت‌گرا در همه‌ي فرهنگ‌ها، نوعي بي رحمي و خشونت در مكانيسم‌هاي طبيعي تنظيم روابط وجود دارد. تقريباً در اغلب جوامع انساني و در اغلب دوران‌هاي تاريخي بهره‌مندی از مواهب زندگی اجتماعی به شدت در گرو مکنت مالی و موقعیت‌هاي وابسته به شرايط اقتصادي بوده و هست. هر کس که امکانات مالی و موقعیت طبقاتی برتری داشته بسترهای مطمئن تری برای بروز دادن استعدادها و توانایی های خود در اختیار گرفته است. به همين ترتيب كسي كه امكانات بيشتري براي بروز توانمندي‌هاي فردي خود دارد به شکل سازمان يافته‌تري راه های كسب درآمد و بهره‌مندي بيشتري از مواهب اجتماعی برايش فراهم است. اين چرخه‌ بطور اجتناب ناپذير مدل‌هاي زندگي، ارزش‌ها و شيوه‌هاي بهره‌مندي از بودن در اجتماع را تا حدود قابل توجهي در چارچوب‌ حصارهای طبقاتي گرد هم مي‌آورد. برگذشتن از موانع طبقاتی و دست یافتن به ورای مرزهای اجتماعی اگر ناممکن نباشد شرایط خاصی از نبوغ و بخت یاری را می طلبد. حتی اگر بتوان قبول کرد که مرزهای اجتماعی محدوده هایی صرفاً ذهنی هستند و عینیت غیرقابل نفوذی ندارند باز هم تجربه‌ي زندگي واقعي نشان مي‌دهد که شرایط رشد و بالندگی کودکان در طبقات مجزا امکانات برابری برای دست یابی به رفاه و زندگی بهتر در اختیارشان نمی‌گذارد.کودکی که در خانواده‌ی فقیر بدنیا می آید بدون آنکه در انتخاب نوع اجتماع و نظام فلسفی که بعداً در آن خواهد بالید دخالتی داشته باشد جبراً در سیطره‌ی  شرایط اقتصادی والدینش گرفتار می‌آید و پیش از آنکه درکی از اثرگذاری وضعیت طبقاتی در اندیشه و افکارش پیدا کند جایگاهی جبری در طبقه ی اجتماعی والدینش بر او تحمیل می شود.
اگر استثناها را قاعده نیانگاریم، به صراحت مي‌توان گفت انسان‌ها در فضای واقعی فرصت برابری برای متبلور ساختن حق برخورداری اجتماعی خویش ندارند. این پدیده بر خلاف انتظار به میزان تلاش انسان‌ها برای کسب درآمد مربوط نمی‌شود بلکه متاثر از این واقعیت است که درک آدمی از راه و روش‌های بودن در جامعه، خصلت طبقاتی دارد. یعنی ویژگی‌های طبقاتی فهم آدمی در قالب پیش فرض‌های ادراكي تعیین می‌کنند که کدام ارزش‌ها و معیارها شاخص‌های اعتبار زندگيِ اجتماعی هستند و کدام الگوها راهبر و تعیین‌گر مسيرهاي تلاش افراد هستند. بدین ترتیب انتخاب هدف و مسیر زندگي بطور بنیادی از طریق خانواده، گروه و طبقه‌ای که در آن می‌باليم، علامت گذاري می‌گردد. می‌شود گفت متغیرهای منبعث از تفاوت‌های طبقاتی بر آگاهی فرد از جامعه و کشف مکانیسم‌های روادار در آن حاکمیت دارد و اين «آگاهيِِ مشروط» تعيين مي‌كند كه او تلاش خود را بر كدام يك از ارزش‌ها متمركز كند و يا با کدام الگوها نحوه‌ی بودن خود را تعریف کند. مثلاً فرزندي که بی اعتمادی به قشر درس خوانده، جزئی از ادراک جمعی خرده فرهنگ والدينش است، بواسطه‌ي عدم توجه، زمان و فرصت تحصیل يا کسب مهارت‌های سنجش پذیر اجتماعی را از دست می‌دهد. و همزمان که مهارت‌ها و ارزش‌های ديگري را مبنای عمل و رفتار خود قرار می‌دهد، برای بدست آوردن جایگاه اجتماعی کلان‌تر از دور رقابت با هم نسلان خود خارج می‌شود. يا فرزندي كه در آگاهي جمعي والدينش پرخاش و نمايش جسارت، قاعده‌ي تفوق بر ديگران است بطور اصولي از يادگيري و درك روش‌هاي متمدنانه‌تر حل مناقشه و توجه به احساسات و ديدگاه‌هاي ديگران دور مي‌شود و در اين مسير از ارزش‌ها و مهارت‌هاي معتبر در روابط اجتماعي كلان‌ نسيبي نمي‌برد. وابستگي آگاهي‌ فرد به ساختارهاي طبقات اجتماعي معضلِ غيرقابل انكاري است كه ظاهراً از خصوصيات ذاتي زندگی جمعی است و به نظر مي‌رسد راه گريزي از آن نيست. برآیند تاریخی تلاش اندیشه ورزانه برای پرهیز از تضادهای طبقاتی که انتهای آن به روش های موجود در جوامع مدرن گره می خورد نزديك سازي فرهنگي افراد جامعه به يكديگر (صنعت همسان سازی فرهنگی) و یا به عبارتی هضم خرده فرهنگها در یک فرهنگ عمومی و فراگیر است.
طبقات اجتماعی بیش از آنکه مفهوم فرهنگی داشته باشند دلالت‌هاي اقتصادی پر بسامدتری دارند. اینکه زیربنای اقتصادی چقدر در شکل‌گیری روبنای فرهنگی نقش دارد یا اینکه اساساً روایی این مفاهیم مارکسی تا چه حد است بحث دراز‌دامنی است که در حوصله‌ي اين نوشته نمی‌گنجد و صد البته تسلط کافی می‌طلبد. آنچه از آموزه‌هاي ماركس به این بحث مرتبط است همين بس که بپذيريم پیش زمینه‌ی اقتصادی به ميزان قابل توجهي در تشخیص مسیرهای ترقی، رفع موانع و فرصت‌هاي آموختن، اثرگذار بوده و زمینه‌ساز موفقیت‌های اجتماعی و در نتیجه برخورداری از امکانات اجتماعی است. لذا می‌توان نتیجه گرفت که وضعيت اقتصادی خود یکی از مهمترین عوامل بروز بی عدالتی پنهان اجتماعی است. پيوند آزادي با عدالت و تضاد دروني اين دو اجازه نمي‌دهد روش يكسويه‌اي اتخاذ كرد و يكي را به نفع ديگري از بين برد. به همين دليل براي حفظ آزادي، تمايز در شرايط اقتصادي تا حدود زيادي اجتناب ناپذير است، اما بايد پذيرفت كه آزادي مطلق در جمع‌آوری منابع مالی می‌تواند از طريق انباشت سرمايه و ایجاد قدرت، امکان برخورداری دیگران را محدود کرده و برابري فرصت‌ها را تهديد ‌كند. برقراری موازنه‌ي عدالت و آزادي يكي از مهمترين چالش‌هاي اقتصادانان جوامع مدرن است كه تلاش مي‌كنند با حفظ آزادي‌ها، نشاط و تحرك اجتماعي را از جامعه نگيرند و در عين حال با ايجاد قوانين مشروط كننده ، همزمان برخورداري عموم از نتایج تلاش‌ها و پیشرفت‌های افرادِ پرتلاش را نيز تضمين كنند. از ديدگاهي، این چالش بي‌نظمي سودآور جوامع انسانی است.
 اما آنچه هنوز يكي از معضل‌آفرين‌ترين موارد ايجاد نابرابري است و تقريباً كار زيادي درباره‌ي آن نشده نظام ارث‌بري است. حاصل تلاش‌هاي اقتصادي افرادِ پرتلاش پس از مرگشان به فرزنداني مي‌رسد كه شخصاً براي كسب اين امكانات تلاشي نكرده‌اند. اين ثروت باد‌آورده‌ سبب ایجاد بستر ناعادلانه‌ برای پيشرفت اقتصادي و اجتماعي و بهره‌مندی از موقعیت‌ها می‌شود و به شكل انكارناپذيري شرايط متمايزي را براي بالندگي افراد توليد مي‌كند. اگرچه جامعه فرصت‌هاي برابري براي رسيدن افراد به مدارج و موقعيت‌هاي اجتماعي فراهم مي‌كند اما براي نزديك شدن به اين فرصت‌ها مقدمات ادراكيِ به خصوصي لازم است كه فقر اقتصادي مي‌تواند مانع از شكل‌گيري آن مقدمات باشد. بنابراين زاده شدن در يك خانواده‌ي متمول يا فقير اساساً يك شروع ناعادلانه در تلاش‌هاي فردي است براي رسيدن به موقعيت‌هاي برتر زندگي جمعي. مي‌توان ادعا كرد كه اين ميزان تلاشي كه براي تنظيم قوانين اقتصادي و حفظ منافع عمومي صورت گرفته است در زمينه‌ي نظام ارث‌بري بسيار ضعيف و فقير است. در حوزه مالكيت معنوي قانون جالبي وجود دارد: حقوق مادی مرتبط با مالكيت آثار ادبی تنها تا سی سال پس از مرگ پديدآورنده‌ متعلق به بازماندگان است و پس از این دوره، اعتبار خود را از دست می دهد. آيا نمي‌توان قوانين مشابهي را براي دارايي‌هاي مادي افراد بوجود آورد؟
پذيرش آزادی و اختیار در نحوه‌ی بهره‌مندی از دارایی‌ها، معضل تضعیف عدالت را مرتفع نمي‌كند. به نظر می‌رسد که اندیشه‌ی بشر در این زمینه با بن‌بست روبرو شده است. اما بايد اعتراف كرد پیچیدگی فلسفیِ حول این بحث بسیار بغرنج‌تر از آنی است که بتوان نسخه‌ی کوتاهی برای شناخت و حل آن نوشت. اگر داشتن پدر پولدار را نوعی تمایز ناعادلانه در بستر اجتماعی قلمداد کنیم آیا داشتن یک پدر انديشمند یا مادر با عاطفه نمی تواند بستر بی‌عدالتی دانسته شود؟ آیا معیارهای خوشبختی فقط مواهب مادی هستند؟ اينجاست كه باز همان متغيرهاي ادراكي كه منبعث از تمايزات طبقاتي-اجتماعي است، فهم وجود پيچيدگي در صورتِ مسئله را امكان‌پذير مي‌سازد. هدف‌ها و ارزش‌هاي زندگي افراد مطابق با ادراك جمعي‌-گروهي آنها تعيين مي‌گردد و اين اهداف روش متمايزي براي زيستن و بهره‌مندي از بودن در جامعه برايشان ايجاد مي‌كنند كه از اجتماعي به اجتماع ديگر و از گروهي به گروه ديگر تفاوت دارد. لذا اختلاف در سبك زندگي و اختلاف در كيفيت بهره‌گيري از مواهب مادي ميان افراد و گروه‌هاي مختلف اجتماعي امري اجتناب ناپذير به نظر مي‌رسد. اما با وجود پذیرش خصلت تفسیری در اهداف و شکل زندگی همچنان باید پذیرفت تمایز در منابع مادی در عرصه‌ی عمل کارکردها و آثار بسیار متمایزی نسبت به موارد دیگر دارد. مازلو می‌گوید انسان در صورت عدم برخورداری از نیازهای اولیه زیستی بطور اصولی نمی‌تواند به نیازهای ثانوی بیاندیشد یا اساساً از وجود آنها آگاهی یابد. مطابق اين نظريه‌ي پذيرفته شده، انسان در چالش نیازهای حیاتی یک حیوان به معنای زیست شناختی است، بنابراین تمایزات اقتصادی نقش اساسی‌تری در تولید نابرابری‌های اجتماعی بازی می‌کنند و می‌توان پذیرفت که عدالت اجتماعی ارتباط وسیعتری با بنیان‌های اقتصادی دارد. کسانی که محرومیت‌هایی در برخورداری از نیازهای عالی دارند در شرایط رفاه اقتصادی با صرف هزینه‌ي مادی و بهره‌گیری از متخصص می‌توانند آگاهی‌های مرتبط را  تا حدود قابل قبولی کسب کنند یا در صدد جبران محرومیت‌ها و عقب افتادگی‌های تربیتی و فرهنگی خود برآیند . در صورتی که درگیری با موانع اقتصادی و صرف انرژی و زمان برای تامین معاش، فرصت کافی برای پرداختن به کسب آگاهی و یافتن مهارت‌های لازم برای برخورداری از مواهب عالی‌تر اجتماعی را در اختیار نمی‌گذارد. در نهایت می‌توان ادعا کرد جامعه‌ای از عدالت بالاتر برخوردار است که در بوجود آوردن بسترهاي اقتصادي عادلانه‌تر موفقيت‌هاي بيشتري كسب کند. یعنی جامعه شرایطی بوجود آورد که اعضا برای رفع نیازهای زیستی اولیه دچار گرفتاري‌هايي نشوند که امکان پرداختن به نیازهای عالی‌تر از آنها گرفته شود و فرصت‌های پرداختن به نیازهای عالی در تامین نیازهای پست تلف شود.

کوه ها و روش اندیشیدن


از مسافرت که برمی گشتیم در مسیری بین کوه ها پسر سه ساله ام پرسید : بابا کوه ها را برای چی درست کرده اند؟ انرژی زیادی صرف کردم تا جوابی در خور پیدا کنم. تلاش برای پاسخ به این سئوال مرا به رشته ی طویلی از مباحثی پیوند زد که گه گاه به مناسبت های مختلف به آنها می اندیشیدم. تصور کنید که چه جوابی می شد به این سئوال داد: کوهها میخ های زمینند. کوها برای این درست شده اند که خورشید پشت شان پنهان شود. کوهها بخشی از سنگ های بزرگی هستند که قسمتی از آنها در خاک است. و ...
هر جوابی که بدهید به مجموعه ی وسیعی از پیش فرض ها و پیش دانسته هایی استوار است که ایدئولوژی فکری شما را (در معنای بسیط آن) تشکیل می دهد. در واقع این جهان بینی یا به قول مانهایم ایدئولوژی فکری شماست که تعیین می کند چه نوع جوابی پاسخ مناسب می تواند باشد. مجموعه ای از نظریه ها و فرض های مختلف در تعامل و هم پوشانی با یکدیگر دستگاه فکری ما را سامان می دهند که در مکاتب مختلف نام جهان بینی یا عناوینی از این دست به خود گرفته اند. هر سئوال در این دستگاه جوابی به ظاهر صحیح و متناسب دارد که چه بسا از منظر جهان بینی دیگر غلط یا بی ربط باشد. غلط بودن یا بی ربط بودن پاسخ ها برای کودکان معنا ندارد بلکه برای بزرگترها و در تقابل پیش فرض ها و بطور کلی از منظر ایدئولوژی ها معنا دارد. از آنجا که کودکان نگرش انتقادی به موضوعات نداشته و صرفاً تشنه ی اطلاعات و تجربه اند، مدل فکریِ پاسخ دهنده بطور نامحسوس به کودکان منتقل می شود و در اثر تکرار و تداوم مبدل به روش فکری آنان می شود. البته در مراحل رشد، آشنایی با مدل های فکری متفاوت باعث ناهماهنگی در ادراک سیستمیک شده و در افراد کنجکاو آرام آرام به بحران ادراکی، سپس نگرش انتقادی و در نهایت بازنگری و صورتبندی جدید در نحوه ی اندیشیدن می انجامد. در اغلب موارد قسمت هایی از ساختمان فکری نوسازی شده و قسمت هایی هم به همان صورت سابق حفظ می شود. افراد غیر کنجکاو اما بطور غریزی برای جلوگیری از ازهم گسیختگی ذهنی  به همان سیستم اولیه پناه میبرند و در مقابل تغییر مقاومت می کنند. در این ماجرا درصد قابل توجهی از کنجکاوی و تلاش برای ساماندهی مدل های قابل اعتمادتر نیز به توانایی و قابلیت مدلی مربوط می شود که در پاسخ دهی به سوالات از جانب بزرگترها ارائه می گردد. مدل های فکری اولیه نقش مهمی در استحکامات بعدی دارند. برخی مدل ها بنیان اولیه را طوری می نهند که امکان تغییر را با کمترین تخریب و هزینه بوجود آورند. برخی دیگر نیز چنان صلب و انعطاف ناپذیرند که برای اندکی تغییر، ویرانی بزرگ را می طلبند و این برای حیات روانی ارگانیسم زنده تقریباً خطرناک و در خوش بینانه ترین حالت هزینه ساز است. صاحبان مدل فکری صلب فارق از محتوای تفکر همان حافظان سینه چاک سنت اند که از هر تغییری حتی به نفع خویش در هراسند. البته گفتنی است که پایبندی به اصول عقیدتی رابطه ای قوی نیز با حوزه ی روان شناسی دارد . یعنی میزان اصرار در حقانیت مدل فکری فقط به احساس منطقی بودن نظر خویش مربوط نیست بلکه به احساس هراس از ریزش بنیان فکری یا تهدید عزت نفس نیز هست. در حقیقت آنچه که آرامش احساسی و فکری کودک را بنیان گذاری می کند مجموعه ی مکملی از بنیان آرام و منطقی فکر و احساس است.
در این نوشته ی کوتاه روی سخنم بیشتر ناظر بر شیوه های استدلالی است که در پاسخ بزرگترها به پرسش های ساده اما مهم کودکان مستتر است و ما بطور ناخودآگاه بی آنکه بخواهیم آن را به کودکان خود آموزش می دهیم. ما می توانیم ارتباط بین پدیده ها را مطابق با تجربه و رجوع به منطق استدلالی برای کودکانمان تبیین کنیم و در عین حال می توانیم روابط ماورایی یا جادویی را میان پدیده ها تقویت کنیم. ما می توانیم پایبندی به استدلال را در موقعیت مذاکره و مجادله به کودکانمان آموزش دهیم و در عین حال می توانیم بی قاعدگی کلامی و اثبات احساس را درس کنیم. می توانیم آموزش دهیم که خواسته ها و نیازها باید هماهنگ با قواعد توافق شده و به روش های استدلالی مطالبه شوند و در عین حال می توانیم آموزش دهیم که خواسته ها هیچ ربطی به قوانین اجتماعی یا مقتضیات زمان ندارند و رسیدن به هدف از هر راه ممکن تنها قاعده ی معتبر است.
زمانی که فضای رسانه ای مملو از وقایع پس از زلزله ژاپن بود فرزند سه ساله ام علت زلزله را جویا شد. فکر کردم بگویم خداوند زمین را لرزاند و خلاص. اما چه اتفاقی می افتاد: معضل اول تبیین مفهوم انتزاعی خدا. معضل دوم ادراک ماورایی از روابط پدیده ها. معضل سوم تداخل و تناقض دیدگاه در تبین پدیده های مرتبط.
با همه ی عدم توانایی ام در ساده سازی مفاهیم به ذهنم رسید بگویم: سنگهای بسیار بزرگی در زیر زمین هستند که وقتی در کنار هم تکان می خورند زمین میلرزد و زلزله تولید می شود. این پاسخ نسبتاً متناسب با معیارهای جهان علمی مرا کمک کرد تا در پاسخ به سوال کوهها، از آن به عنوان شاهد  استفاده کنم و مهمتر از خود پاسخ، مفصل بندی موجود در دیدگاه استدلالی را تقویت کنم. نمی دانم این اتفاقِ ظاهراً ساده برای دیگران چقدر اهمیت دارد اما من در این ماجرا پدیده ی جامعه شناختی بودن معرفت را تجربه کردم.

مالیات بر ارزش افزوده


مطابق تعاریف اقتصادی به ارث رسیده از مارکس « ارزش افزوده» به چیزی اطلاق می شود که در قالب فعالیت یا کارباعث می شود مواد و مصالح اولیه به کالایی قابل عرضه تبدیل شود. برخی از کالاهایی که مشمول بارگذاری ارزش افزوده می شوند خود کالای نهایی نیستند و در کالاهایی دیگر مورد استفاده قرار می گیرند تا به کالای نهایی تبدیل شوند. مثلاً در یک ضبط صوت قطعات بسیاری وجود دارد که هریک محصول نهایی یک تولید کننده فرض می شود اما خود در محصولی دیگر بکار می روند تا به کالای مصرفی تبدیل شوند. در همه ی مراحل تولید، نوعی ارزش بر کالا سوار یا افزوده می شود تا به چیزی تبدیل شود که قابل استفاده از طرف بنگاه تولیدی دیگر یا مصرف کننده ی نهایی باشد. نظامهای اقتصادی نوعی مالیات بر این فرآیند قائل هستند که بنده از فلسفه ی وجودی و مناسبات آن مطلع نیستم اما چیزی که برایم مبهم است این است که کالای نهایی عرضه شده به بازار حین نقل و انتقال در میان عمده فروشان دیگر ارزشی به آن افزوده نمی شود. لذا مالیاتی که تحت عنوان ارزش افزوده در این مبادلات دریافت میگردد لااقل مطابق تعاریف اولیه توجیه پذیر نیست و علاوه بر اینکه باعث آشفتگی قیمت ها می شود در نهایت نیز بر قیمت نهایی محصول افزوده شده و از جیب مصرف کننده ی بینوا بیرون کشیده می شود. مثال ساده : یک سطل ماست میخرید که روی آن درج شده قیمت با احتساب مالیات بر ارزش افزوده x  تومان سپس پایین فاکتور فروش فروشگاه می بینید به مجموع مبلغ فاکتور 4 درصد نیز مالیات بر ارزش افزوده اضافه گردیده است یعنی 8 درصد. ظاهراً در کشورهای غربی که در آنها حد بالایی از شفافیت اقتصادی حکم فرماست این پدیده با هدف خوداظهاری مالیاتی بوجود آمده و هر خریداری برای جلوگیری از تحمیل هزینه مالیاتی غیر عادلانه، خود ممیز مالیاتی شده و به سمت شفافیت میل میکند و در عین حال منجر به حذف واسطه ها نیز می شود. با این همه در جامعه ی ما اجرای نیم بند آن در حالی که زیرساخت های لازم بوجود نیامده جز تحمیل مالیات اضافی بر مصرف کننده ی بینوا چه سودی دارد. جامعه ای که دفتر و دستک در آن مفهومی ندارد و اداره ی مالیات لیست از پیش تعیین شده برای اخذ مالیات بر درآمد از بنگاه های تجاری دارد چگونه میتواند از این پل نا هنگام عبور کند.

جدايي نادر از سيمين به خاطر پدر نبود


تيتراژ پاياني فيلم روي صحنه‌اي آغاز مي‌شود كه پايان رابطه‌ي قانوني نادر و سيمين است جايي كه قاضي براي تعيين حضانت فرزند، از آن دو مي‌خواهد بيرون از اتاق دادرسي منتظر بمانند تا فرزندشان دور از فضاي سنگين عاطفي، يكي را براي ادامه‌ي زندگي انتخاب كند. تقريباً همه‌ي بيننده‌هاي فيلم تيتراژ بلند پاياني را تا انتها ديدند و دلشان نيامد سينما را ترك كنند، با وجود آنكه روشن بود ترمه، فرزند آن دو، كداميك را برای ادامه ی همزیستی انتخاب مي‌كند. شايد ته دل بیننده با اين پايان موافق نبود. شايد بيننده‌ها فکر می‌کردند ترمه توان آن را دارد که معجزه‌اي كند و راهروي خروج سه‌ نفري طي شود. اما نشد. پايان درخشان فيلم، خیال بيننده را براي بازگشت و مرور دوباره‌ي فيلم آزاد گذاشت یا شاید هم مقیّد. پيراهن مشكي نادر با ايجاز بجا، هم قصه‌ي جدايي از سيمين را تكميل كرد و هم قصه‌ي جدايي از پدر. سكانس پاياني تاكيدي بود بر اين كه پدر و معضلاتي كه با مرگش پايان ‌می پذيرفت عامل واقعي جدايي نادر از سيمين نبود. اما این بحران بستري بود بر شناخت آنها از خود و دیگری. شناخت ارزش‌هاي واقعی، الویت ها ، خط قرمزها و نقطه ضعف هایی كه از خلال ژست های همیشگی‌ بیرون زده بود و خود واقعی شان را به نمایش می گذاشت.
فيلم در دادگاه آغاز مي‌شود و در دادگاه هم خاتمه‌ مي‌يابد. با اين تمهيد فيلمساز تعمداً محوريتِ داوری و قضا را در فرم فيلم نيز نشان داده است. مباني و معيارهاي قضاوت اخلاقي كدامند؟ قانون چقدر مي‌تواند امر قضاوت را به انصاف نزديك كند؟ نگاه انسان چقدر مي‌تواند در شناسايي واقعيت به حقيقت نزديك شود؟ «واقعيت» چگونه شكل مي‌گيرد؟ آيا واقعيت با انگيزه و احساسات رابطه دارد؟ آيا واقعيت جدا از آن چيزي است كه در ذهن مي‌گذرد اتفاق مي‌افتد؟ كنش ما در برابر موقعيت چقدر مبتني بر احساسات و آگاهي‌ است؟ تفسير ما از رابطه ی پدیده ها چقدر بر آفرينش واقعيت تاثير مي‌گذارد؟ منافع و انگيزه‌هاي هر يك از ما چقدر در شكل‌گيري واقعيت مشترك ما‌ اثر مي‌گذارد ؟ اينها پرسش‌هايي هستند كه فيلم بطور بنيادي سعي در مطرح كردن آنهاست. اما ميزان موفقيت فيلم در انتقال پيام، يا به چالش كشيدن ذهن بيننده، همانند خود پرسش‌هايي كه مطرح مي‌شود عمیقاً بر سطح آگاهي‌ و تفسيرهاي بينندگان وابسته است. اما به هر حال فيلم در سطح بالايي از ارزش محتوایی طراحي و ساخته شده است و ذهن هر بیننده با هر سطحی از آگاهی را درگیر می کند.
فيلم با وجود آنكه در ترازوي اخلاق نتوانسته است توازون كافي را بين شخصيت‌ها برقرار كند، در مقايسه با نمونه های مشابه به ميزان قابل توجهي موفق شده است نشان دهد كه تمركزش بر وقايع و موقعيت‌هاي چالش آفرين است تا كيش شخصيت‌. به عبارتی ديگر اگرچه فیلم نتوانسته است قضاوت خویش را درباره‌ي شخصيت‌ها پنهان كند اما با عدم قهرمان‌سازي و تكيه بر درک پرسپكتيوي از واقعيت، موفق شده‌ است اثري قابل تامل و تحسین برانگيز خلق كند.
اخلاق و پایبندی به اخلاق درونمایه‌ی اصلی فیلم است. شخصیت های فیلم همانند شخصیت های حقیقی دنیای شهر تلاش می کنند به نسبت میزان باورشان از مکانیسم اثرگذاری اخلاق به اصول اخلاقی وفادار باشند، اما هریک در موقعیتی خاص می شکنند و مجبور می شوند از خط قرمزهایی که خود به آنها باور دارند عبور کنند. انسانهای حقیقی جامعه هریک به اصول و روشی براي زيست جمعي پایبند هستند و جدا از تحليل خاستگاه یا فلسفه‌بافي براي حقانيت هريك، همه معتقدند برای گذر از بی عدالتی های اجتماعی و ایجاد نظم در روابط انسانی، وجود پدیده‌اي بنام اخلاق الزامی است. اما در مرحله اجرا دچار كاستي‌هايي مي‌شوند، چرا؟ بحث بر سر حدود اخلاق‌گرا بودن يا ميزان تاثيرگذاري منبع الهام بخش اخلاق نيست بلكه بحث بر سر آن است كه بنابر مكانيسم تفسيري واقعيت، اساساً نمي‌توان حقيقت را با واقعيت منطبق كرد. تضاد منافع ، پیش داوری ها و از همه مهمتر احساسات و عواطفِ شخصي باعث می شود واقعیت با شكل و شمايلي خاص بر ديده‌ي هريك از ما آشكار شود و جنبه‌ها يا زواياي ديگري كه مي‌توانند صور ديگر واقعيت باشند از نظر دور مانند. بر اين اساس کنش و واکنش آدمیان در موقعيت‌ها و لحظاتي كه از دم‌دست‌ترين اطلاعات براي تكميل پازل قضاوت مي‌شود، مي‌تواند به صراحت از مسیر انصاف بلغزد. قدرت قانون در یافتن حقیقت و ایجاد عدالتِ بی نقص، بسیار کم است چراکه در آنجا نیز ذهن انسان و مكانيسم تفسير در کار است.
تمام شخصیت های فیلم در تعامل با یکدیگر بالاخره جایی به زانو در می آیند و مجبور به گذر از مرز اخلاق می شوند. میزان خطاکاری یا نوع خطاي آنان چندان اهمیت ندارد. یک خطای بسیار کوچک می تواند به شکل غیرقابل باوری نظم وقایع را چنان تغییر دهد که دگرگونی عظیمی یا فاجعه ای عمیق شکل گیرد. نادر باور نداشت كه واكنش بسيار پيش پا افتاده‌اش در برابر زن خدمت‌كار باعث مرگ يك موجود انساني شود اما اين امكان بالقوه وجود داشت. محور تاكيد فيلم بر ميزان اعتبار كاذبي است كه هريك از ما در زندگي شخصي خود بر حقانيت تفسير خود از واقعيت قائليم. اين فيلم به صراحت مي‌گويد که هیچ انسانی کامل نیست و امكان خطا و بي‌عدالتي از جانب همه وجود دارد. اين ماجرا نه به ميزان اخلاق‌گرايي ما بلكه به نحوه‌ي درك ما از واقعيت ربط دارد. هر کس در موقعیتی خاص تحت تاثیر حدی از فشار عصبی یا حساسیت عاطفی، تفسیری خودمحور از واقعیت ارائه می‌کند و بنابر آن در مسیر مبهمی از قضاوت و پیشداوری تصمیماتی می‌گیرد که نتایجش از دایره‌ی کنترل او خارج مي‌شود.
فیلم درخشان فرهادی در قالب یک درام خانوادگی با صراحت می‌گوید همه‌ی واقعیت آن چیزی نیست که در تفسیر شخصی ما از پدیده‌ها بگنجد. آن چه واقعیت نامیده می شود یک روایت خطی ساده از نظم پديده‌ها نیست بلکه دریافت و تاویلی است پیچیده که هر کسي بسته به شيوه‌ي‌ نگاه ، پیش داوری ها و هیجانات خود، آن را به گونه ای متفاوت مي‌بيند و در نسبت با ارزشها و اعتبارات اخلاقی خود به قضاوت درباره‌ی آنها می نشیند. ما حق نداریم شناخت خود را مبنای نظم واقعیت یا حقیقتِ واقعیت قلمداد کنیم. ما حق نداریم ارزش های خود را برتر از ارزش های دیگران بدانیم و واقعیت خود را واقعی تر از واقعیت دیگران. ما موظفیم پیشداوري‌ها را رها کنیم و پیش از کنش، بر معتبر بودن قضاوتمان شك کنیم. اما چنین چیزی ناممکن است و زندگي بر مبناي قضاوت و پيش‌داوري همچنان ادامه خواهد داشت. اگر قرار باشد قبل از هر عملي همه‌ي احتمالات و همه‌ي قضاوت‌هاي ممكن را بسنجيم، زندگي متوقف مي‌شود و هيچ عملي صورت نمي‌پذيرد. لذا ما محكوميم كه در ابهام زندگي كنيم و تقدس اخلاق را همچنان پاسداري كنيم.

تصمیم سال نو

دست و پا زدن در بازدم سنگین اقتصاد راه خلاقیت را بسته. از کسانی که به امید مطلبی نو به این وبلاگ سر می زنند پوزش می طلبم. تلاش خواهم کرد در سال جدید این فلج فکری را بیشتر از خود دور کنم. به شاملو غبطه می خورم که در هر شرایطی شاعر باقی ماند و مسئولیت انسانی بودن و انسانی زیستن را از دوش خود وا ننهاد. ما اغلب نتایج بی همتی خود را بر دوش شرایط ، وقایع و عوامل خارج از کنترل خود می افکنیم. اغلب به غلط می اندیشیم که اگر در جامعه ای منظم تر می بودیم و اگر زندگی مان در گرو بحران ها و تشت های بی حاصل نبود چنین می کردیم و چنان. اگرچه در جولانگاه جامعه شناسی یا مهندسی اجتماعی به تاثیر عوامل محیطی در شکل گیری اذهان نابارور بسیار باور دارم اما در عرصه ی روانشناسی معتقدم شخصیت خلاق بودن بیشتر به شیوه ی باز تعریف شخص از خود و نحوه ی معنا کردن زندگی ربط دارد تا عواملی که سر راه او سبز می شوند. چه کسی می تواند ادعا کند نقش باورها در تولید واقعیت کمتر از چیزهای دیگر است. به عقیده ی من واقعیت بازتاب افکار درونی و شیوه ی اندیشیدن ما نسبت به زندگی و جهان خارج است.