صفحات

چهار راه شعور


در انتظار سبز شدن چراغ، پشت یک اتومبیل گران قیمت ایستاده بودم. مردی با میزانی از فلج در ناحیه ی پاها، با چند دسته گل در هر دوستش، عرض خیابان را با زحمت پیمود. حرکت های رعشه مانندی که هر بار برای انتقال یک پایش به جلو در بالاتنه اش ایجاد می کرد نشان از عمق غمبار تلاشی بود که این توده ی پوست و استخوان برای بقا در ساده ترین امورش باید ارزانی دارد. ظاهراَ لازم نمی دید یا غرورش اجازه نمی داد مانند دیگران سر از شیشه ی اتومبیل ها داخل کرده و به التماس بپردازد تا متوجه اش بشوند. تلاشش برای راه رفتن، خود تابلوی عظیمی از ترحم بود. از کنار راننده اتومبیل گرانقیمت هنوز نگذشته بود که دستی بیرون آمد و پولی مچاله شده را به قصد فرو کردن در جیبش شکافی را در لباسش گز کرد. گلفروش پول را گرفت و دسته گلی را از پنجره ی اتومبیل داخل کرد. در کشمکش خواستن و نخواستن منتظر نایستاد و با زحمت دور شد. راننده سمج پشت سر او چند بار صدایش کرد و در نهایت با اکراه، گل نطلبیده را فرو کشید. گلفروش بی اعتنا به پشت، عزم خود را مجذوب غلبه بر فاصله ای کرد که او را از اتومبیل بعدی جدا می ساخت. اما زمان یاری نکرد و سرسبزی چراغ  آرامش خیابان را بر هم زد. مغموم از خود پرسیدم آیا نمی شد آن گل را بی منت  خرید و بر طبل گدایی آن بی نوا نکوبید.

۲ نظر:

  1. این هم از آن مضامین عجیب است که به این راحتی نمی توان در خصوص آن اظهار نظر کرد. آن گل فروشی که شما می گوئید در حقیقت دارد گدائی می کند اما در پوششی محترمانه. گلی هم که می فروشد معلوم نیست لزوما مورد پسند خریدار هست یا نه؟
    خریدار بی نوا هم قبل از اینکه به شعور خود مراجعه کند، ترحم اش برانگیخته شده و آن گل را می خرد و بعد می خواهد که بیشتر محبت کرده باشد. شاید اینطور هم بتوان گفت.
    من شخصا به تمام کسانی که سر چهار راهها وسیله ای می فروشند مشکوک هستم. در تهران اگر کسی همت داشته باشد و تن به گدائی ندهد، پیدا کردن کاری که انسان را محتاج نان شب نکند چندان مشکل نیست.

    پاسخحذف
  2. رویکرد من در نوشته ی بالا نشان دادن شرافت شغلی گلفروش نبود. اینکه گلفروشی او نوعی گدایی است آنقدر عیان است که احتیاج به گفتن ندارد. از این مدل گدایی ها هم کم نداریم، در سطوح مختلف می توان سراغ کرد. مرد رعنایی! هر چند وقت یکبار با روغن دانی در دست می اید و ریل کرکره ها را روغن کاری می کند و بعد انتظار پول دارد. اگر فلج بود یا مشکل دیگری داشت ماتحت آدم نمی سوخت. چیزی که این قصه را برای من متفاوت می کند اینست که شخصیت مورد نظر به لحاظ مشکلات فیزیکی به نحوی استحقاق کمک را دارد اما به هر حال مایه ای از شرافت، غرور و یا هر چیزی که نامش را بگذارد باعث شده است که گدایی اش را عریان تقدیم جامعه نکند.
    مسئله ی مورد تاکید در این قصه رفتار «گداپرور» انسان هایی است که دست شان اندکی به دهان شان میرسد. از نظر روان شناختی هر تابویی و هر قبحی با تجربه و تکرار به عملی عادی بدل می شود و شخصی که آن عمل را انجام می دهد با گذر از مانع حسی دلیلی برای اجتناب از آن نمی بیند.خصوصاً اگر منافعی قابل توجه داشته باشد. صرفاً قانون توانایی کنترل و نظم دهی به روابط اجتماعی انسان ها را ندارد. این اخلاق است که در قالب خوب و بدها و تولید وجدان بخش بزرگی از این رسالت را بر عهده دارد.
    حال وقتی ما خود رسماً انسانی را به سمت گدایی هل می دهیم آیا می شود او را مقصر دانست. مثل پدری که دزدی کودکش را عملاً تایید کند اما بگوید دزدی خوب نیست. یونسکو بزرگترین گدای جهان است اما من هر وقت که بتوانم با رغبت اجناس را خریداری می کنم. به نظر شما خرید از آن فلج کمتر از خرید اجناس یونسکو ارزش اخلاقی دارد؟

    پاسخحذف